🪴🕊
اما روز بعد هم دردم ادامه داشت بحدی که موقع چرت ظهر که بغل خدیجه دراز کشیده بودم خوابم نبردو درد امونم رو بریده بود و توی خودم جمع شده بودم!!
از صدای ناله هام خدیجه بیدار شده بود
با تعجب گفت دلبر!
چت شده چرا خودتو جمع کردی؟!🙁
چشامو که از درد جمع شده بودن بهش دوختمو گفتم دو روزه دارم میمیرم از دل درد ببخشید تورو هم باز خواب بیدار کردم بخدا خیلی درد دارم خودت که بهتر میدونی من آستانهی دردم بالاستو تا بهم فشار نیاد صدام درنمیاد!
خدیجه نه بابا این چه حرفیه ای گفتو گفت ببینم دقیقا کجات درد میکنه؟!
با دست نشونش دادمو نگاهی بهم انداخت و گفت ببینم کمرتم درد داره
گفتم اره اره داره سوراخ میشه تازه زانوهامم درد میکنه😣😫
خدیجه یکم فکر کردو بلند شد بره بیرون
درو که میخواست ببنده کلهشو از لای در بیرون آوردو گفت الان برمیگردم
نیم ساعت بعد خدیجه با یه سینی کوچیک که توش دمنوش نعنا و شربت شیرهی انگور بود برگشت و گفت چشاتو ببندو سریع جفتشو بخور،
نگاش کردمو سریع به حرفش عمل کردم
یکم نزدیکتر شدو در گوشم گفت دلبر فکر کنم داری عادت میشی!🤔
با تعجب نگاهش کردمو گفتم عادت چیه؟!
پاشد درو باز کردو پشت درو نگاه کرد انگار میخواست چیز خیلی مهمی رو بهم بگه
بعد اینکه مطمئن شد کسی پشت در نیست اومد سر جای قبلیش نشستو کامل همه چیو برام توضیح داد و یادم داد باید چیکار کنم!!
وحشت کرده بودمو با ترس دستشو گرفته بودم ، متوجه ترسم شدو گفت چیزی نیست بابا منم چند وقته شدم ،این یعنی داریم بزرگ میشیم،
گفتم واقعا توهم اینطوری شدی؟!😳
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°