🌸🌺🍃
هر لحظه میگفتم الانه که بیاد بیرون و اول از همه من رو به بادِ کتک بگیره، اما در کمال تعجب دختر بس ربع ساعت بعد سالم و سلامت از اتاق اومد بیرون و اومد توی مطبخ!
مشغول غذا کشیدن برای آقاش شد تا توی سینی براش ببره
همونطور که نشسته بودم گردن کشیدم سمتشو گفتم :ببینم نمیخوای بگی چیشد؟!
انگشت اشارهاش رو به معنای هیس روی لب هاش فشار داد و با چشم و ابرو اشاره کرد سمت اتاقِ راحله!
از کارش هیچ سر درنیاوردم!!🙁🤔
گیج رفتم پیشش وایسادم و دم گوشش گفتم میرم پایین کارت تموم شد بیا
با سر جواب داد و رفتم پایین منتظرش تا کارش تموم بشه و بیاد،،
غذا رو برای بیوک برد و مستقیم اومد پایین
آهسته در گوشم گفت : همه چیزو واسه آقام گفتم ؛گفتش که عصر میره و با مشهدی رحیم حرف میزنه که بیاد راحله رو ورداره ببره خونهی خودشون،،!
مضطرب نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :خب؟!
-خب چی ننه؟!
-ننه و درد…خب بعدش چی گفت!🤨
-همین دیگه…فقط همینو گفت!!!
داشتم شاخ درمیاوردم!!!چطور بیوک بدون دعوا و داد و بی داد راضی شده بود همچین کاری بکنه!!😳🤯
فکرم رو به زبون آوردم که دختربس چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت :حالا همین یه بارم که آقا جون آروم و منطقی برخورد کرده تو بزن خرابش کن!!
چرا نمیری بالا بهش بگی چطوری منطقی بودی و نیومدی همهامون رو نزدی!
کاملا بی اختیار خنده روی لب هام اومده بود: حالا مطمئنی آقات راست راستکی این حرفو زده؟! نکنه تورو از سر خودش باز کرده🥲😊
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°