🤎🧡
میخواستم راجع به سفرش بپرسم که نتیجه اش چی شد، به نظر با این عجله ای که رفت وقتش نبود،!😒
بیخیالش شدم و بعد از صبحانه همینجوری نشسته بودم و با مهناز بازی میکردم که باقر اومد و صدام کرد:خانمم سپهر خان شمارو خواسته تو مرکز روستا منتظر شماست!!
کنجکاو شدم و گفتم باشه و همونجوری دنبالش رفتم
با این لباس ها نمیتونستم درست روی اسب بشینم ولی یه جوری خودم رو رسوندم دیدم کلی جمعیت جمع شده پیاده شدم و اسب رو دادم به باقر!!🐎
همه با دیدنم کنار رفتند و جلوم خم و راست شدند منم سر تکون دادم و رفتم پیش سپهر و گفتم:
چی شده؟
_ وقتی نبودم تو به کار های اینجا رسیدگی کردی؟ به باقر سپرده بودم انجام بده؟!🤨
-اره من رسیدگی کردم
_خب حالا که تو همه چیو دست گرفتی... این مشکل رو هم حل کن
با اخم به دست نوشته ی روی میز نگاه کردم،📝
این همون تیکه زمینی بود که دو تا سند ازش وجود داشت که هر کدوم ادعا می کردن زمین و خریدن!
_فیاض این سند رو از کجا آوردی ؟!
_ به خدا قسم خانم اینو از دفتر داری
گرفتم اینم مهرشه!😥
رجب اعتراض کرد و گفت:خانمم مگه من چند روز پیش یه سند نشون ندادم؟
زمزمه کردم:اره دادی
سپهر دست به کمر بهم نگاه کرد و گفت:خب خانم...بگو دیگه مشکل از کجاست، این مشکل رو هم حل کرد😏🤨
با نگاهی که داشت بهم میکرد فهمیدم داره منو میسنجه،میخواد منو امتحان کنه؟
سری تکون دادم و دست نوشته رو لوله کردم بدون اینکه حرفی بهشون بزنم اسب رو از باقر گرفتم و با سرعت سمت عمارت رفتم،!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°