۞ تلنگری برای زندگی ۞
🤎🧡 صبح مهناز اومد و بیدارم کرد، اصلا حواسم نبود همونجوری بی لباس خوابیدم،خجالت کشیدم و مهناز رو فر
🤎🧡 میخواستم راجع به سفرش بپرسم که نتیجه اش چی شد، به نظر با این عجله ای که رفت وقتش نبود،!😒 بیخیالش شدم و بعد از صبحانه همینجوری نشسته بودم و با مهناز بازی میکردم که باقر اومد و صدام کرد:خانمم سپهر خان شمارو خواسته تو مرکز روستا منتظر شماست!! کنجکاو شدم و گفتم باشه و همونجوری دنبالش رفتم با این لباس ها نمیتونستم درست روی اسب بشینم ولی یه جوری خودم رو رسوندم دیدم کلی جمعیت جمع شده پیاده شدم و اسب رو دادم به باقر!!🐎 همه با دیدنم کنار رفتند و جلوم خم و راست شدند منم سر تکون دادم و رفتم پیش سپهر و گفتم: چی شده؟ _ وقتی نبودم تو به کار های اینجا رسیدگی کردی؟ به باقر سپرده بودم انجام بده؟!🤨 -اره من رسیدگی کردم _خب حالا که تو همه چیو دست گرفتی... این مشکل رو هم حل کن با اخم به دست نوشته ی روی میز نگاه کردم،📝 این همون تیکه زمینی بود که دو تا سند ازش وجود داشت که هر کدوم ادعا می کردن زمین و خریدن! _فیاض این سند رو از کجا آوردی ؟! _ به خدا قسم خانم اینو از دفتر داری گرفتم اینم مهرشه!😥 رجب اعتراض کرد و گفت:خانمم مگه من چند روز پیش یه سند نشون ندادم؟ زمزمه کردم:اره دادی سپهر دست به کمر بهم نگاه کرد و گفت:خب خانم...بگو دیگه مشکل از کجاست، این مشکل رو هم حل کرد😏🤨 با نگاهی که داشت بهم میکرد فهمیدم داره منو میسنجه،میخواد منو امتحان کنه؟ سری تکون دادم و دست نوشته رو لوله کردم بدون اینکه حرفی بهشون بزنم اسب رو از باقر گرفتم و با سرعت سمت عمارت رفتم،! ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°