#روایت_کرمان
"_فاطمه، فاطمه.."
💥راه که میرفت پایش کمی لنگ میزد؛
همان روزِ حادثه آسیب دید.
سرش را پایین انداخته بود. نمیدانم مثل ما حرفهای دایی صوفی را گوش میداد یا به چیزی فکر میکرد،
اما سوالمان را با نجابت جواب داد؛
میگفت دستش در دست محمد بود.
لحظهی انفجار، گوش هایش را محکم گرفت و خودش را روی زمین انداخت.
سعی کرد شوهرش را هم روی زمین بخواباند.
وقتی به خودش آمد، آدمهای زیادی جلویش افتاده بودند. بدنهایی تکه تکه و آغشته در خون.
🥺محمد را دید که در لحظات آخر اسمش را صدا میزد؛ "فاطمه، فاطمه".
بعد از آن هم دهانش کف کرد و چشمانش سفید شد.
ترکشهای توی کمرش را دیده بود.
دیده بود که محمد را پشت وانت گذاشته بودند؛
خودش را هم به دلیل آسیبدیدگیاش به بیمارستان شهید باهنر فرستادند.
اما فاطمه از بیمارستان فرار کرد!
پیاده، با همان پای مجروح، بیمارستانهای شهر را به دنبال محمد میگشت.
تا اینکه بالاخره ساعت یک شب سراغ سردخانه رفت؛
🖼عکس محمد و مریم و متین را آنجا نشانش داده بودند.
همهی اینهارا صبورانه میگفت.
نمیدانم بُهتزده بود یا مقتدر،
اما فاطمه گریه نمیکرد..
🥀
همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman