#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 4
به چشم بر هم زدنی ۴سال از آن روزهای کرونایی گذشت و حالا من عضو ثابت همان گروهی بودم که پاتوق اصلی شان گلزار بود و خانه ی مادران شهدا. یک جمع صمیمی و البته پای کار.
با بهانه و بی بهانه دورهم جمع میشدیم. کافه، تولد، مهمانی، گلزار و...
همه جا باهم میرفتیم حتی ایام سالگرد حاج قاسم، با همین رفقای بامرام میرفتیم هرکاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. مخصوصا کمک دست بچه های موکب شهدای فاطمیون.
اما امسال متاسفانه به خاطر کلاس های دانشگاه خیلی نمیتوانستم برای کمک بروم. بیشتر درگیر کارهای شخصی بودم. امتحان های وقت و بی وقته استادها من را میخکوب کتاب کرده بود.
تااینکه یک روز ظهر انفجاری حوالی گلزار را لرزاند. و به ثانیه نرسیده گرد غم پاشیدند روی شهر، نه نه، روی کل کشور...
چقدر حال همه ی ما بد بود آن روز. چقدر ثانیه ها کند میگذشت. چقدر آمار شهدا هر لحظه بیشتر میشد. چقدر دلم بیتاب بود. چقدر چقدر چقدر 😭
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman