📔 لذت مطالعه ( خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۹) 📚 انتشارات عهدمانا ایرینا آنتونوا ، همسرکشیش ، داشت فنجان قهوهٔ کشیش را هم می زد و زیرچشمی او را زیر نظر داشت که روی کاناپه نشسته بود. کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامهٔ آبی راه راه پوشیده بود . روزنامه جلویش باز بود ؛ اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند و حواسش شش دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود. کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تأیید کند و خودش هم فرصتی به دست آورد که آن را بخواند. یاد پروفسور که افتاد ، روزنامه را جمع کرد. گفت : « لطفا موبایلم را بدهید.» ایرینا گوشی را برداشت و آن را به کشیش داد که دستش به طرف او دراز شده بود . وقتی نشست ، پرسید : « به کجا می خواهی زنگ بزنی ؟ کشیش دکمهٔ منوی گوشی را فشرد و در حالی که دنبال شمارهٔ پروفسور میگشت گفت : آستروفسکی. صحبت هایش با پروفسور تمام شد. گوشی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و گفت : « بروم به کارم برسم . نمیدانم چرا امشب این قدر خوابم می آید. » ایرینا مقابلش ایستاد و گفت : « خوب یک ساعتی زودتر بخواب. » کشیش وارد اتاق شد، روی صندلی نشست و عینکش را به چشم زد. کتابی را که دو شب پیش مطالعهٔ آن را شروع کرد برداشت و غرق خواندن بود که صدایی شنید .سرش را که بلند کرد ، از تعجب خشکش زد . مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند ، مثل دشداشهٔ عرب ها ایستاده بود . محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان ، چشمان نافذ و زیبایی داشت. ↩️ ادامه دارد...