📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۷۱) 📚 انتشارات عهدمانا صدای پدر کارپیانس او را به خود آورد . - حضّار محترم ! مؤمنان گرامی ! خداوند امروز ما را به دیدن مردی مفتخر کرد که سالهای بسیار در این کلیسا شما را به عیسی مسیح دعوت کرد و از وسوسه های شیطان دورتان ساخت. شما با اعتراف هایتان و او با دعاهایش راه بهشت را نشانتان داد . شاید برخی از شما که جوان هستید ندانید که پدر میخائیل ایوانف بیش از سی سال از عمر خود را در جمع ما و در این کلیسا موعظه کرده است و شاید بسیاری از جوان ترها به دست ایشان غسل تعمید داده شده باشند. اینک پس از قریب دو دهه ، به میان ما بازگشته است تا با ما از عیسی مسیح سخن بگوید و راه رسیدن به آسمان را نشان بدهد . من سخن کوتاه می کنم و از پدر ایوانف تقاضا دارم تا به جایگاه بیایند و چون گذشته با نفس گرم خود ، ما را هدایت کنند . کشیش میخائیل در میان صدای ممتد کف زدن حضار که حالا ایستاده بودند ، پشت تریبون قرار گرفت. با دست راست به مردم اشاره کرد که بنشینید. وقتی صداها آرام گرفت و سکوت برقرار شد ، دست به جیب قبایش برد و چند ورق کاغذ تا شده را بیرون آورد . آنها را بدون اینکه باز کند به دست راستش گرفت و چشم به مردم دوخت که در بین آنها چهره های آشنای بسیاری می دید . - بسیار خوشحالم که قبل از فرا رسیدن مرگ و فرو شدن در خاک ، این توفیق حاصل شد که یک بار دیگر شما مؤمنان عزیز را از نزدیک ملاقات کنم. خدا را سپاسگزارم به خاطر هر آنچه به ما عطا کرده و هر چه نکرده . این سالها که از شما دور بودم ، قلبم با شما بود . همان طور که پدر کارپیناس گفتند ، من همهٔ جوانی ام را صرف این کلیسا کردم . بیروت اگرچه زادگاه من نبود ، امّا عمر طولانی خود را در میان این شهر و شما مردمان خوبش گذراندم و خوشحالم که اینک در کنار شما هستم . از شما پوزش می طلبم که متن موعظه ام را نوشته ام و برایتان می خوانم . اگر خسته تان کردم ، بر من ببخشایید . سپس برگه هایی را که توی دستش بود باز کرد . عینکش را به چشم زد و شروع کرد به خواندن . ↩️ ادامه دارد...