تنها مسیری های استان کرمان
#روایت_کرمان 🚑از در بیمارستان وارد می‌شوند. به‌دنبال عزیزشان. شاید فرزند، شاید همسر، شاید پدر و ما
🔰سالش از پنجاه یا شصت گذشته بود‌ شاید. نگرانی انگار زیر پوست آفتاب سوخته‌اش موج می‌زد. کوچه‌ی چادر خاکی‌اش را انداخته بود روی شانه‌ی چپش. چشم‌هایش انگار خشک شده بودند به دهان پرستار. جوان قد بلند، جور سکوت مادرانه را می‌کشید. - "آقای اصغر... اصغر میرانی‌ کجاست؟!" سرمان توی گوشی بود و داشتیم می‌نوشتیم که پرستار گفت: "خانوما! شما لیست بیمارستان افضلی پور رو دارید؟!" از لیست عکس گرفته بودیم‌. نام‌ش را که شنیدند، با سرعت رفتند سمت راهروی رو به رو. گام‌های مردانه پسر، قدم‌های ناتوان و رنجور مادر را هم به دنبال خودش می‌کشید و اضطراب و نگرانی هم مادر ما را. آنقدر سریع رفته بودند که هر کجا را نگاه کردیم و این‌طرف و آن‌طرف را دید زدیم کسی را ندیدیم. حیران بودیم و سرگردان وسط راهرو. از پرستار بخش داخلی که ایستاده بود رو به رویمان، سراغ بیمار، اصغر میرانی را گرفتیم. - "کجا باید پیداش کنیم؟!" گفت برویم حراست، و رفتیم و با پرس و جور پیدایش کردیم. به خانمی گفتم: "من اسمش رو دیدم توی لیست! توروخدا فقط بگید کدوم بخشه تا مادرشو از نگرانی در بیارم." خانم آمد دهان باز کند که صدای مردانه را از پشت سرم شنیدم: "خواهرم پیداش کردیم." گفتم: "شما برادرش هستید؟! امروز گلزار بودید؟!" - "آره..." پرسیدم: "می‌شه در مورد اتفاقات اونجا باهاتون حرف بزنم؟" و بعد دنبال آقا توی راهرو رفتم که دستی از پشت دستم را گرفت. - "با چه مجوزی می‌خوای صحبت کنی؟! شما کی هستی؟! لیست چرا باید تو گوشی شما باشه؟! ما خودمون مرجع رسمی انتشار اسانی مجروحین و شهدا هستیم." دستم یخ کرده بود. کارتم را در آوردم و نشانش دادم. لرزان لرزان گفتم: "هدف‌مون فقط کمک کردنه‌‌... حق... با شماست!" با کلی‌ چرب‌‌زبانی و شما خوبی و... توانستیم از چنگ‌ش خلاص شویم. 🥺کلافه‌مان کرد و عصبانی، سوژه‌مان هم پریده بود. دوباره چرخی زدیم که نگاهم افتاد به همان مادر؛ نگاه نگرانش به صورت پسرش که افتاده بود روی تخت داخل راهرو، سر جاش بود هنوز؛ منتظر بود منتقل شود به یک بیمارستان دیگر برای جرای. وقتی رفتند، ما هم خودمان را از میان ماموران و خانم‌ها و آقایون کشاندیم بیرون. جوان لاغر ایستاده بود کنار ماشین آمبولانس، رفتم تا دوباره ماجرای برادرش را بپرسم. گریه‌ی ساکت‌ش را که دیدم، منصرف شدم‌... 📝 برگرفته شده از روایت زهره محمدی نویسنده : مهدی پور محمدی از کرمان _________________ 📌کانال ، هر شب روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman