#روایت_کرمان
بچه های بزرگ 15
نفس میکشم، ولی سخت.
حس میکنم پیر شده ام.
مانده ام که بعد از این چطور میخواهم زنده بمانم و زندگی کنم!
آدم های اطرافم را نگاه میکنم، ناراحتی در چهرههایشان موج میزند ولی خستگی نه.
بوی خون تمام فضای غسالخانه را پر کرده اما هیچ کس اعتراضی ندارد. چون این خون با همه ی خونهای جهان فرق دارد.
شهیده ی بعدی را آوردهاند و کار باید شروع بشود. من هم باید تکه تکه های روحم را مثل یک پازل کنارهم بچینم و برای کمک آماده شوم. یکی از بچه ها که زیپ کاور را باز کرده بلند میگوید یا امیرالمومنین. سرک میکشم تا اوضاع را بررسی کنم. او که حالا روی این سنگِ سرد آرام خوابیده، حدود ۳۰ و خورده ای ساله بنظر میرسد. ترکش ها با حوصله و منظم فرقش را شکافته اند و مثل همان شهیده ی اول سفیدی مغزش را دارم میبینم.
دست روی قلبم میگذارم و بسم الله میگویم. باید سریع سرش را پنبه بگذاریم و پلاستیک بکشیم که جلوی خون ریزی گرفته شود. غساله ی این گروه رو به من میگوید: (بیا با احتیاط سرشو بگیر بالا من آب بریزم).
جلو میروم و با سلام و صلوات و خیلی آرام سر شهیده را بالا میآورم. همین که تکانش میدهم صدای تقی میپیچد توی سرم و تمام تنم را میلرزاند. گردن آسیب جدی دیده بود و حالا...
تمام مدت که غساله آب میریزد، صدا تقی که شنیده بودم در ذهن من تکرار میشود. چشم هایم را میبندم، صلوات میفرستم، حواس خودم را پرت میکنم، اما بی فایده است. صدا بلند و بلندتر در سرم میپیچد.
این روایت ادامه دارد...
راوی: رضوان رستمی
نویسنده: زهرا السادات اسدی
___________
📌کانال
#تنهامسیرکرمان ، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗
https://eitaa.com/Tanhamasirkerman