بچه های بزرگ 18 شب داشت بساطش را جمع می‌کرد که جا برای روز باز شود. شب سختی بود ولی حس می‌کردم ما از آن سخت تر بودیم که تا حالا مقاومت کردیم. آخرین پیکر را باید غسل می‌دادیم و کار تمام می‌شد. بدن را که روی سنگ غسالخانه خواباندیم بوی گوشت سوخته فضا را پر کرد. انگار یکی چنگ انداخته باشد به دلم و به زور بخواهد قلبم را بیرون بکشد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. بعضی جاهای این پیکره به خون نشسته، زخم های کاری داشت و چمن یا آسفالت به زخم ها چسبیده بود. وقتی این صحنه ها را دیدم مغزم تیر کشید. چند ثانیه فقط نفس عمیق کشیدم و به در و دیوار نگاه کردم. هرجای بدن را که می‌گرفتیم جای دیگری مشکل پیدا می‌کرد. دلم می‌خواست یک مداح کنار گوشم روضه بخواند. این صحنه ها همه روضه داشت. نه نه، این صحنه ها همه روضه بود خودش. اینقدر شرایط بدن نامساعد بود که همه گفتند باید تیمم داده شود. نمی‌دانم چرا من احساساتی شدم و گفتم بیایید غسلش بدهیم، خانواده اش اگر فردا خواستند پیکر را ببینند خونی و زخمی نباشد. همه به حرفم گوش دادند که ای کاش نمی‌دادند. اصلا ای کاش سر این پیکر آخر من لال شده بودم. شستن همانا و بند نیامدن خون همان 😭. پنبه پیچیدیم، پلاستیک گذاشتیم، ولی بازهم خون تازه می‌جوشید. به هرسختی که بود غسل تمام شد و آخرین پیکر را هم در تابوت چوبی پرچم نشان گذاشتیم و تحویل دادیم. گوشه ای نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. خاطرات امشب مثل یک فیلم سینمایی با دور تند توی ذهنم مرور شد. خوشحالم که جا نزدم. حس می‌کنم امشب، اینجا، بزرگ شدم. خیلی بزرگ. هرچند که دیگران هنوز بچه حسابم کنند. چه تناقض قشنگی، بچه ی بزرگ!! این روایت دیگر ادامه ندارد. راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی ________________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman