📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و ششم(بخش دوم)✨
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم:
_وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا.
وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه...
تو دلم با خدا حرف میزدم...
یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭
شهرام با تمسخر گفت:
_الان وحیدت میاد.نگران نباش.
صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت.
دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع)
#کمک میخواستم.
وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده...
انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود.
من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥
شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود.
بالبخند گفتم:
_سلام.😊
وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت:
_تکان نخور.
وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم:
_وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊
شهرام عصبانی داد زد:
_دهنتو ببند.😠
بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد.
با خونسردی گفت:
_چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی.
با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت:
_این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏
من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم...
بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏
شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت:
_بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈
با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠
شهرام به بهار گفت:
_بیا ببین اسلحه داره.
بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم.
من میدونستم...
چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه.
بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت:
_چی میخوای؟😐
شهرام گفت:
_تو خوب میدونی من چی میخوام.😏
وحید گفت:....
ادامه دارد...
💎
#ڪپےباذڪرصلوات...📿
💎
#کپی_با_ذکر_منبع ❌