تنهامسیری های تهران
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم من به صورت سلسله واری، خواب‌های خوبی دیدم. هر ماه از بین
پائیز: بسمه تعالی خاطره.....قسمت دوّم پدربزرگ خدا بیامرزم مرد مومنی بود. همیشه تمام نمازها را در وقت اوّل به جا می‌آورد. احادیث زیادی از معصومین علیهم‌السّلام، حفظ کرده بود. هر روز فرزندان خود را به نماز خواندن تشویق می‌کرد. خاطرات یک تا دو سالگی یادم نیست‌. ولی از سه سالگی به بعد از حالت مبهم و پنهان، تا خاطرات آشکار در ذهنم مانده است. یکی از خاطراتم در ارتباط با خوابم است، خوابی که چند مرد سفید پوش را دیدم. و حالم خیلی خوب شد. چهار سال بیشتر نداشتم. و گاهی مردان سفید پوش با من حرف می‌زدند، ولی من نفهمیدم آنان چه سخنانی بر زبان می‌آورند. و از درک فهم سخنان آنان عاجز بودم. در کودکی استرس زیادی داشتم. و دختری کمرو بودم. گاهی دچار کابوس‌هایی می‌شدم، که به خاطر ترس از آزار افراد ظالم بود. همیشه آرزو می‌کردم دوستان خوبی داشته باشم، که به من کمک کنند. ولی به خاطر کمرویی همیشه تنها بودم. و افراد کمی به سمت من می‌آمدند. در دوران مدرسه معلّم ابتدایی ما خانم بهمن زاده، خیلی مرا دوست داشت. من هم او را با تمام وجود دوست داشتم. رگهای قلبم با دیدن صورت مهربان او در هر جایی از شهرم، خون را به صورت سالمی پمپاژ می‌کردند. و قلبم از هیجان مثبت به تپش می‌افتاد. در کلاس درس خانم بهمن زاده همیشه با لبخند مرا نگاه می‌کرد. و من با دقّت به روایت‌هایی که از امامان معصوم علیهم السلام نقل می‌کرد، گوش می‌کردم. قسمت بزرگی از درک نماز و حجاب را، مدیون این بانوی پاکدامن، و عاقل هستم. امام زمان علیه‌السّلام را، با سخنان سراسر عشق او نسبت به منجی موعود شناختم‌. البته منظورم شناخت کامل ایشان نیست. بلکه تنها از فهم چند قطره‌ای از معرفت ایشان، بهره‌مند شدم. و لطافت بهاری حاصل شده از این شناخت، قلب خزان زده مرا بهبود بخشید. ✍️ به قلم....ن‌. ق ادامه دارد...... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @TehranTanhamasiri