گنده لات محله بودم هیچ کی از دستم آسایش نداشت ...‌. مادرم از دختر زیبا همسایمون حرف میزد که خیلی محجبه اس از اون آدم حسابیاس تازه به محله اومدن ندیده نشناخته حس تنفر داشتم به دختر همسایه جدیدمون یه روز با بچه ها درگیر شدم اونا هم تو کوچه خلوت گیرم آوردن با چاقو زدن هیچ امیدی نداشتم لحظه آخرم بود که یه دختر عین حوری اومد شالش از سرش باز کرد زخممو بست بعد زنگ زد به اورژانس با دستهای خونی خواستم لبه های چادرش بگیرم کسی دیگه زیبایی موهاشو نبینه که از هوش رفتم دربیمارستان با فکر چشای زیبایش به هوش اومدم https://eitaa.com/joinchat/4155113877C965df92856