زندگی نامه شهید سرافراز اسلام حاج عباس نجفی
قامت استوار
تو لعل بدخشان تو الماس مايي شقايق ترين جلوه از ياس مايي
تو زيبـا به زيبا نظر مي نمودي شهيدي و جانباز و عباس مايي
ديرزماني بود كه هراز گاهي مهماني ناخوانده، نمي دانم شايد هم خوانده، به منزل ما مي آمد. خيلي ساده و خودماني و سلام و عليكش معمولاً مختصر و مفيد بود. وقتي از راه مي رسد، شخصيت و هيمنه اش طوري بود كه همه خانواده را پاي بند خود مي ساخت و همه به نحوي احساس مي كردند كه بايد درخدمت او باشند. اما من سعي مي كردم كه فقط خودم از او پذيرايي كنم و خانواده را خيلي زحمت نمي دادم. اخلاق عجيبي داشت. كمتر مقيّد به آداب معاشرت بود، بدون اين كه اطلاعي دهد روي سر و مغز آدم آوار مي شد. گفتگوهايش هميشه توأم با نجوا و درگوشي بود گاهي هم شوخي مي كرد و با مشت و لگد به جانت مي افتاد. نمي-دانم شايد ناشي از صميمت او بود. خلاصه از دست اين اعجوبه ديگر جاي سالم در بدنم نبود. البته خودش مي گفت كه نگاه به آدمش مي كند و با همه اينگونه رفتار خودماني ندارد. او از دوستان قديمي من بود كه در جبهه با او آشنا و هم نفس شدم. هرچند كه بالاخره ميزباني از او با آن خصوصياتي كه برشمردم، به هر صورت براي من و خانواده دردسرهايي را داشت اما ديگر به او عادت كرده بودم و هر لحظه انتظار آمدنش را مي كشيدم گاهي مجبور بودم فقط با تکه هاي يخ و آب خنک از او پذيرايي کنم. صحبت ها وشوخي ها و دردسرهايش ديگر ناخوشايند نبود، مي توانم بگويم چيزي شبيه درد تيغ جراحي، تيز و برّنده اما خوشايند و دلپذيرو شفابخش.
دريكي از واپسين روزهاي سال 1380 بود كه طبق روال گذشته مهمان من شد و نمي-دانم چگونه بود كه با آمدن و مصاحبت با او از همه چيز غافل مي شدم. حتي از ياد خودم هم مي رفتم. در آن روز قرارشد كه جهت تفرّج خاطر و اين كه هر ديدي، بازديدي هم لاجرم بايستي داشته باشد. اين بار مهمان او باشم، پذيرفتم. سفر تجربه نشده اي بود خود را آماده كردم، آخر بايد جايي مي رفتم كه تاكنون نرفته بودم . حس عجيبي داشتم . پاها و دستها و حتي مغزم از آن خودم نبود، آن ها دستورها را اجرا نمي كردند و هرقسمتي از كشور وجودم تحت حاكميت قدرتي برتر و بالاتر از من قرار داشت. كم كم از شهر و ديار خود فاصله گرفتم. احساس خوبي داشتم هرچه دور مي شدم و اوج مي گرفتم اشياء و آدم ها كوچكتر مي-شدند، انگار سوار برهواپيما شده و به بالا مي رفتم، دست هايم در دست آن غريبة آشنا بود. ديگرهيچ دردي را احساس نمي كردم. نه در پا و نه در سرو سينه، از پله هاي آسمان بالا رفتيم و در فضاي لايتناهي رها شديم. ازشدت هيجان از خواب پريدم. زمان 2 بعدازظهر چهارم ارديبهشت را نشان مي داد. اين بار من مهمان فرشتگان شده بودم كه مرا پله پله تا ملاقات خدا از نردبان آسمان بالا مي بردند. راستي آن مهمان ناخوانده که بود؟
عباس نجفي که با قامت استوارش شهره سنگرنشينان مجنون بود. سيه چرده اي که با هيبت مردانه اش طلايه دار جوانمردي و ايثار در ميان بيداردلان طلائيه بود، در اول بهمن ماه 1340 هجري شمسي در محله راه آهن اراك ديده به جهان گشود. پدرش مرحوم محمدعلي نجفي از كارمندان راه آهن بود كه علاقه فراواني به مسجد و فرائض مذهبي داشت. عباس دوران تحصيل را در اراك گذراند و درسال 1358 ديپلم خود را دررشته الكترونيك از هنرستان شهيد باهنر اراك دريافت کرد.
درسال1359 به خدمت سربازي رفت و پس از طي دوره آموزشي تمام خدمت وظيفه را در واحد توپخانه لشكر 21 حمزه سيد الشهدا در جبهه هاي جنوب و شركت در عمليات هاي طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و محرم سپري كرد. در شهريور ماه 1362 با سِمَت مربي پرورشي به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در امور تربيتي واحد سمعي بصري اداره کل آموزش و پرورش استان به فعاليت هاي پرورشي پرداخت. اما زنگ تفريح كلاس ها و آموزش ضمن خدمت او حضور مستمر در جبهه ها بود. اهل تعريف از خود نبود و هرگز رشادت ها و مسؤوليت هايش را به رخ نمي کشيد. اولين مجروحيت جدي اش در سال 63 در عمليات بدر بود. يکي از همرزمانش که از روزهاي اين عمليات تعريف مي کرد مي گفت: «با عبّاس جزء غواص هاي گردان ويژه کوثر ، لشگر17علي ابن ابيطالب(ع) بوديم، اين اولين باري بود که در عمليات هاي آبي خاکي، ايران براي شکستن خط اول دشمن، از رزمندگان غواص استفاده مي کرد. از آن جايي که عراق در عمليات خيبر در منطقه هور و جزاير مجنون شکست سختي خورده بود، اين بار راه تکرار را بر خطر بسته و تعداد زيادي دکل ديده باني در هور احداث کرده بود تا به منطقه مسلط باشد. دو باند هواپيما و هلي کوپتر در شمال قلعه صالح و جنوب القرنه ايجاد نموده و مسير آبراه ها را هم با سيم خاردار و بشکه هاي فوگاز حاوي ناپالم پوشانده بود. که توسط سيم هدايت آن از خط اول دشمن انجام مي گرفت. کافي بود يک فوگاز منفجر شود تا هر چه سرراهش هست بسوزاند. گذشته از اين، هزار و