❤️ | خاطره ای از رازداری شهید قاسم داخل زاده ادامه👇👇👇 ✅بنابراین الکی گفتم: قاسم،کا، حالا دیگر رازی را از من پنهان می کنی، من که کاکا و رفیقت هستم. خلاصه تا توانستم برای او زبان ریختم ولی فایده نداشت، داشتم وقت تلف می کردم، دیدم نه تنها به حرف نمی آید بلکه من را هم هیچ رقم تحویل نمی گیرد. بالشت را برداشت که بخوابد، پیش خود گفتم، دراز که کشید می پرم روی او شاید اینطور به حرف آید. تا خوابید، روی او پریدم، قلقلک و مشت هم فایده نداشت. قاسم گفت: فایده ندارد کا، به موقع به تو خواهم گفت. گفتم: طاقت ندارم کا. قاسم گفت: خوب برو و سرت را بزن به دیوار. با خود گفتم، کمین می کنم شاید چیزی دستگیرم شد. چند روزی کشیک دادم، ولی قاسم با هوش تر از این حرف ها بود و کارهایی می کرد که من بو نبرم. ادامه دارد... ┏━🍃🌺🍃━┓ @seraat313 ┗━🍂━