حوزه های علمیه خواهران کشور
(قسمت۸، فصل۲) چند دقیقه هیچ حرفی زده نشد تا مسیحا گفت: ـ با چه هدفی؟ ـ این که از جناح راست و چپ نتونن بیان و همه تانکا رو جمع کنیم وسط! ـ خب بعدش؟ ـ بعدش و روز قبل از عملیات میگم ایشالله! گلاب نفس عمیقی کشید و گفت: ـ باشه داش علی! دمت گرم! تا این را گفت یاد علی اصغر، بی بی و چشم های لیلا افتادم به فکر فرو رفتم که با صدای محمد همه ی آنها پرید و خبر آمد دشمن در حال آماده شدن برای حمله است. چند روز گذشت و همه چیز دقیق مشخص شد و روز عملیات فرا رسید. طبق برنامه نیروها را تقسیم کردم، محمد را با یک گروه آرپی جی زن به قسمت راست خاکریز و مسیحا را به قسمت چپ فرستادم. بقیه نیروها هم در جای خود مستقر شدند و من وسط سنگر اولی با بیسیم چی ایستادم، با ندای الله اکبر از پشت بیسیم عملیات شروع شد. چند دقیقه نگذشت، سر و کله ی تانک ها پیدا شد، به بیسیم چی گفتم: ـ بگو شروع کنن، جناح راست و چپ و محکم نگه دارن! چند ساعت نبرد سنگین در جریان بود و صدای جنگ گوش را کر می کرد، بالاخره تانک ها وسط میدان جمع شدند و گفتم: ـ آتش به اختیار و اعلام کن، به دیدبانم بگو گرای وسط و بده به توپخونه! با دوربین دیدم تعدادی از تانک ها در حال عقب نشینی هستند. خیالم راحت شد، اما یکدفعه گلوله ی تانکی نزدیک ما فرود آمد، تمام بدنم داغ شد و روی زمین افتادم، آب قمقمه روی دستم می ریخت، انگار ماهی های حوض بی بی آزاد شده بودند و به دستم بوسه می زدند، کبوترهای داش دوستی چهار طرف تنم را گرفته بودند و پرواز می کردند و قناری‌های احمد آقا آواز می خواندند، تازه داشتم معنی را می فهمیدم و به آسمان نزدیک می شدیم که ناگهان نگاهم در نگاه لیلا گره خورد و مسیر را با تمام سرعت برگشتم. چشم هایم را که باز کردم، لیلا بالای سرم روی تخت بیمارستان ایستاده بود. پرسیدم: ـ عملیات موفق بود یا نه؟ (پایان فصل دوم) تاریخ انتشار فصل سوم اعلام خواهد شد 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26075 قسمت دوم https://eitaa.com/kowsarnews/26096 قسمت سوم https://eitaa.com/kowsarnews/26124 قسمت چهارم https://eitaa.com/kowsarnews/26152 قسمت پنجم https://eitaa.com/kowsarnews/26174 قسمت ششم https://eitaa.com/kowsarnews/26193 قسمت هفتم https://eitaa.com/kowsarnews/26211