حوزه های علمیه خواهران کشور
(فصل ۵، قسمت۲) نفس عمیقی کشیدم و کنارش نشستم زهرا همانطور که اشک هایش را پاک می کرد ادامه داد: - از تو بعیده والا! جریان هر چی که هست، درستش کن، روزنامه هایی که براشون می نویسی، فضای مجازی، وای حسین از دست تو! وای! - بشین برات توضیح بدم خب. - الان اعصابشو ندارم داداشم! ندارم می فهمی! - به کسی چیزی نگی حالا! - نمیگم بچم مگه، گفتنش افتخاره؟ اما دیر یا زود متوجه میشن! - باشه! باشه! زهرا با محکم بستن در از اتاق بیرون رفت و من عکس را با تمام عصبانیت پاره پاره کردم و در مشتم جا دادم و زیر لب گفتم: «خدایا آبجی منو! میگه برسه دست هستی! نمی دونه هرچی آتیشه... هستی معلوم نیست مقتوله یا قاتل....» همه سر سفره نهار منتظر من بودند، بوی قرمه سبزی دست پخت مادرم در فضای هال پیچیده بود، وارد شدم و نشستم، اما اصلا میل به غذا نداشتم، چند لقمه ای از سر اجبار خوردم و گفتم: - دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! - تو که چیزی نخوردی مادرجان! - سیر شدم ممنون! تحمل نگاه های سنگین آبجی زهرا را نداشتم، واقعا خجالت می کشیدم که آن عکس را دیده بود. وارد اتاقم شدم و شماره هستی را گرفتم، بالاخره جواب داد و گفتم: - سلام! چرا جواب نمی دی خوش انصاف؟! - سلام! نشد، میگم بهت، خوبی؟! - خووووبم!؟ چرا باید خوب باشم با این گندی که مینا خانم زده! - چه گندی! - وای خدا چه گندی؟ بیخیال! نگو بی خبری؟ امروز میخام ببینمتون، آدرس پیامک میکنم ساعت چهار بیاید! - تو بیا همون کافی شاپ! - عمرا یه بار اومدم هفت پشتمو بسه، دیگه پامو اونجا نمیذارم، منتظر شما هستم، خداحافظ! فواره، آب بی گناه را تا بالا می برد، اما دوباره به پایین می ریخت، روی یکی از نیمکت های چوبی که دور تا دور حوض چیده شده بودند نشستم، ساعت نزدیک چهار بود. هستی از راهرو بزرگی که دو طرفش را درختان سرو پوشانده بودند، نزدیک شد، پس از سلام و احوال پرسی روی نیمکت نشست و گفت: - چی شده؟! - یعنی شما خبر نداری؟! - نه همه چیز و به من نمیگن! - هیچی یکی از عکسای تو خونه روی تخت... و دادن دست آبجیم! آبروم رفت به خدا، نامردیه، گفتم که صبر کنید! - جدی! منم بهشون گفتم! به چشم های سیاهش که دروغ موج می زد خیره شدم و گفتم: - اصلا دروغ گوی خوبی نیستید هستی خانم! اینو بیخیال، ادامه صحبتای اون شبو بگید! به هستی گفتم ادامه ی صحبت های شب خواستگاری را کامل کند شاید متوجه شوم در چه باتلاقی گیر کردم و مشخص شود هستی دقیقا کدام طرف است. - باشه تا کجا گفتم؟ - راستم یا چپ؟ با خودت نگفتی این اطلاعات و برای چی لازم دارن؟! یا بپرسی ازشون؟! - چرا! گفتن، برای هر کی که دعوت میشه تو گروه این چیزا لازمه! - عجب! خب بعدش! - خودمم کنجکاو شدم بشناسمت! یه روز به مامانم گفتم؛ «پسر دوستت بود حسین، نویسندگی و اینا، شمارشو می تونی بگیری، چندتا سوال بپرسم ازش» مادرم با اشتیاق گفت بله! - پس مادرم شمار رو داده! بقیشو دیگه خودم میگم، بعدش با سوال ادبیات اومدی تو چت و همه اطلاعات خودم و خانوادمو گرفتی، دانشگاه آبجیم، مغازه محمدآقا و خونه و... بعد راحت گذاشتی کف دستشون! اصلنم شک نکردی؟! - شک کردم، اما دیگه دیر شده بود؟! - بعدم قرار گذاشتی و کافی شاپ... اون اتفاقات؟! از روی نیمکت چوبی که اصلا جای راحتی نبود بلند شدم و خودم را سرزنش می کردم؛ «حسین ساده، یه بار پا دادی دیدی چی شد...» تصویر گل پیچ و حرف های محمداقا در ذهنم می پیچید، کنار جوب آبی که از ما می گذشت، تا خودش را به طعم فواره برساند قدم می زدیم که گفتم.... (ادامه دارد) 📌روابط عمومی و امور بین الملل ✍️ عشق آبادی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir قسمت اول https://eitaa.com/kowsarnews/26705