غروب پنجشنبهای مرا دید که لباس پوشیدهام تا به کانون بروم. گفت: «بسلامتی کجا؟» گفتم: «دعای کمیل!» گفت: «دعای کمیل چیه؟ منم میتونم بیام؟» گفتم: «برا رفتن به مراسم دعا از کسی اجازه نمیگیرن.» آمد. عربی را به واسطه پدری که مراکشی بود و عرب زبان، بخوبی میدانست. تا آخر مجلس نشست. حال خوشی پیدا کرد. توسل آن شب او و اشک و حالش برای ما دیدنی بود! هفته بعد، ظهر پنجشنبه از راه رسید؛ با لباس مرتب و معطر. گفتم: «خیره انشاء الله، عزم سفر داری؟» گفت: «نه، اومدم بریم دعای کمیل.» من گیج و منگ نگاهش کردم و گفتم: «الان؟! هنوز تا شب خیلی مونده.» گفت: «میدونم اما دلم برا دعای کمیل تنگ شده.» بی تاب بود. این را همه ما فهمیده بودیم.
بعد از شیعه شدنش پرسیدم: چه کسی تو را شیعه کرد؟ منتظر بودم اسم یکی از دوستانمان را بشنوم. لحظهای سرش را پایین انداخت و گفت: «دعایِ کمیلِ امام علی (علیهالسلام)».
شهید ژروم ایمانوئل کورسل
📜راه رشد - شماره ۱۸۹
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir