🏷
#داستانک
💢
سربازا زندانیش کرده بودن ولی...
ظهر داغ تابستان نجف بود و چند ماهی از محاصره خانه آیت الله صدر، توسط نیروهای بعثی می گذشت. به جز عده کمی از شاگردان و آشنایان، فرد دیگری اجازه رفت و آمد، نداشت...
آقای صدر کنار پنجره اتاق ایستاده بود و گفت:
- لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم، انالله و انا الیه راجعون!
شیخ محمدرضا یکی از شاگردهای نزدیک ایشان پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
- بیا جلوتر و ببین!
شیخ محمدرضا بیرون را نگاه کرد. چند سرباز زیر آفتاب داغ نجف ایستاده بودند.
- سربازا رو دیدی؟ بیچاره ها تشنن! یه فرمانده هم اینجا نیست. دلم می سوزه براشون! کاش می شد آب خنک بهشون بدیم!
شیخ با تعجب گفت:
- اینا جنایتکارن! چند وقته شما و خونه رو محاصره کردن! تو دل خانواده و بچه ها ترس و وحشت انداختن! چه جوری بهشون رحم کنیم؟!
آقای صدر اندکی صبر کرد و پاسخ داد:
- احساست رو درک می کنم اما انحراف و بدبختی اینا از شرایط بد زمانهس! شاید خانواده سالمی نداشتن و درست تریبت نشدن والا دیندار بودن! به همین دلیل باید بهشون رحم کنیم!
شیخ محمدرضا در برابر عظمت روح و قلب مهربان استادش سکوت کرد. آقای صدر چند دقیقه بعد حاج عباس خادم خانه را صدا زد و گفت:
- آب خنک برای سربازای اطرف خونه ببر! تشنهن!
- ببخشید برای کی آب ببرم؟!؟
- سربازایی که بیرون خونه نگهبانی میدن!
حاج عباس با پارچ بزرگ آب خنک و لیوان به کوچه رفت...
مدتی گذشت و سربازها مرید آقای صدر شدند. اما یکی از افسران بعثی باخبر شد و آن چهار سرباز را به بغداد منتقل کرد.
📖 شهید صدر بر بلندای اندیشه و جهاد، ص۱۲۶.
✍️ عشق آبادی
🌸 کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir