میان دشت حوالی نزولِ افتاب مردی سرخ موی و ابله رو حرمله را صدا زد... برای چه تعلل میکنی؟ پسر را بزن... پدر خودش می افتد! ... میانِ کوچه... حوالی نزولِ آفتاب مردی از آن چهل تن نعره زد : فاطمه را بزنید ،علی خودش می افتد!