داستان کوتاه روزه در ماه چند جوان پیرمردی را دیدند که پنهانی غذا می‌خورد. به او گفتند: «ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟» پیرمرد گفت: «چرا روزه هستم. فقط آب و غذا می‌خورم.» جوانان خندیدند و گفتند: «واقعاً؟» پیرمرد گفت: «بله، دروغ نمی‌گویم، به کسی بد نگاه نمی‌کنم، کسی را مسخره نمی‌کنم، با کسی با دشنام سخن نمی‌گویم، کسی را آزرده نمی‌کنم، چشم به مال کسی ندارم، غیبت نمی‌کنم و …» بعد پیرمرد به جوانان گفت: «آیا شما هم روزه هستید؟» یکی از جوانان درحالی که سرش را پایین نگهداشته بود به آرامی گفت: «خیر، ما فقط آب و غذا نمی‌خوریم!» این بود داستان روزه پیرمرد و جوان.