خاطره‌ای از کفشدار حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام (ادامه) در همین احوال یک‌دفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اتو کشیده و مرتب که دست بچة 9-10 ساله‌اش را گرفته بود و داشت از رواق خارج می‌شد و به صحن می‌آمد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا را چسبیده بود. با دیدن آن‌ها طوری عجیب حالم دگرگون شد و مثل دفعه‌های قبل که نذر می‌کردم آن احساس گرمی و شوق را به شدت در خودم حس کردم. دیگر از آن غربت و بی‌اعتنایی آزاردهنده اثری نبود. مثل آهن و آهنربا داشتم به طرف این پدر و پسر کشیده می‌شدم بدون این‌که بفهمم چرا، به طرفشون راه افتادم. پیش خود فکر کردم: -این‌کار هیچ منطقی نداره. این‌ها که مستحق نیستند! احتمالا در بهترین هتل‌های مشهد اتاق دارند و یک شام مفصل هم انتظارشان را می‌کشد؛ آن‌وقت من شام نذری حضرت را بدهم به این‌ها؟ نه! این‌ها مستحق نیستند. یک دفعه با این افکار به خودم آمدم و دوباره سر جایم میخکوب شدم. ولی انگار مقاومت بی‌فایده بود! بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی داشتم به طرفشان جذب می شدم. دست خودم هم نبود. چند ثانیه بعد دلم را زدم به دریا و راه افتادم و در حالی‌که ظرف یکبار مصرف شام روی دست‌هایم بود با احترام بهشون تعارف کردم وگفتم : - سلام! این شام حضرت رضاست و من‌هم از خادمین حرم هستم. تقدیم به شما! حالا خودم هم نمیدانسم چرا داشتم این کار را می‌کردم. مرد شیک پوش با تعجب و بُهت‌زده، مدتی به ظرف شام خیره شد و یه دفعه خون دوید توی صورتش. پسرش با خوشحالی گفت : - بابا شام! و پدر بی اختیار زد زیر گریه. من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم: -چی شده؟ شما را ناراحت کردم؟ پدر در حالی‌که اشک‌هایش را از روی صورتش پاک می‌کرد گفت: -خیر آقا! ما از شما خیلی هم متشکریم. گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام بزرگوار دیدم. وچون نمی توانست درست صحبت کند با سختی کلمات رو ادا کرد و دیگر گریه امانش نداد. چند لحظه به همین ترتیب گذشت. وقتی آرام‌تر شد گفت: -همین الأن که توی حرم بودیم داشتیم ضریح را طواف می‌کردیم، ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و به دهن گذاشت و خورد. گفتم: چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟ گفت : - یه دانه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم. من با عصبانیت دستش را کشیدم و گفتم: -چرا این‌کار را کردی؟ مگر تو نمی دانی که زمین این‌جا زیر پای این‌همه زایر از شهرهای مختلف، کثیف می‌شود و حتما آن نخودچی هم به پای آن‌ها خورده و کثیف شده، آن‌وقت تو آن را می‌گذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب نمی‌کنی که هزارتا مرض می‌گیری؟ پسرم در حالی‌که ترسیده بود بغض کرد و گفت: -آخه پدر یک عالمه وقت است که این‌جا هستیم و من گرسنه‌ام؛ شما هم که به هتل نمی روید تا شام بخوریم. من خسته شدم! با عصبانیت گفتم: -گرسنه‌ای؟ به ایشان بگو گرسنه‌ای! و اشاره کردم به ضریح حضرت رضا علیه‌السّلام. راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در آن لحظه چنین حرفی زدم! و پسرم بلافاصله رو به ضریح کرد و گفت: -ای امام رضا من گرسنه‌ام! هنوز چند دقیقه از این ماجرا نگذشته که خادم امام رضا علیه‌السّلام غذا را روی دستش تقدیم ما می‌کند! السلام علیک یا غریب‌الغربا