#زندگی_پس_ازشهادت
#ازلسان_همسر_معزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_آقابابایی
محمد همیشه می گفت باید برویم قدس را آزاد کنیم بعدا بیائیم. من هم گریه می کردم و می گفتم: می خواهی بروی و مرا با یک بچه دختر تنها بگذاری!؟ در جوابم گفت: تو تنها نیستی، اینجا قرآن و خدا را داری! محمد همان یک سری که به جبهه رفت دیگر برنگشت که من مجبور شدم با یک بچه چهار ؛ پنج ماهه بروم خانه ی پدرم زندگی کنم و تا دوازده سال با مادرم زندگی می کردم. هشت سال بعد زمانی که اسرا آزاد شدند پدر و مادرم به مشهد رفته بودند و ما تا آن زمان فکر می کردیم محمد اسیر شده است بخاطر همین مادرم وقتی خبر آزادی اسرا را می شنود از مشهد برای محمد یک پارچه پیرهنی سوغاتی می خرد و با خود می آورد. ولی بعد که پسر عمویم از اسارت آزاد شد و آمد و خبر شهادت محمد را داد آن پارچه پیرهنی هم تا مدتها گوشه ی طاقچه ی اتاق افتاده بود و نمی دانم آخرش هم آن پارچه چه شد. چند سال بعد از خبر شهادت محمد به لطف خدا توانستیم یک خانه مستقلی بسازیم تا من و دخترم در آن راحت زندگی کنیم.
شهادت : ۱۳۶۱/۳/۳
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398