نمنم باران دو چشمت را تماشاخانه کرد
این درامِ بینظیر از تو، مرا دیوانه کرد
تار و پودم از غمت آشفته و پیچیده بود
خندههایت رَج به رَج آمد دلم را شانه کرد
هرچه منطق گفت من بیتو خوشم، امّا دلم
خواست تکذیبش کند اینبار... خوشبختانه کرد
شانهام لرزيد زير بارِ بغضِ دوریات
ارگ بم را چند لرزه، اينچنين ويرانه كرد
عهد بستم با خودم از تو نگویم هیچوقت
باز باران آمد و با خود مرا بیگانه کرد...