26.39M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
💠@yazeynb💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃. کله پاچه خوردنی رزمنده جوان بسیجی به همراه قابلمه‌ی بزرگی که در دست داشت، وارد سنگر شد و اونو جلوی شاهرخ گذاشت و بدون هیچ حرفی بیرون رفت. بخارِ داغ از قابلمه بالا می‌رفت. شاهرخ که حسابی اخم کرده بود، صداشو توی سرش انداخت و رو به پسرکِ گوشه‌ی سنگر گفت: تو که زبون اینا رو میفهمی، بیا اینجا و هر چی میگم کلمه به کلمه بهشون بگو بعد هم آستینشو بالا داد و دستش رو فرو بُرد توی قابلمه و از توی اون یه تیکه زبون بیرون آورد و رو به چهار اسیر عراقی مغروری که روبروش نشسته بودن، گرفت و گفت: بچه! به این زبون نفهم ها بگو میدونید این چیه؟ این زبون یکی از فرماندها‌تونه که به ما حمله کرده بود. بعد هم رو به سربازای عراقی گرفت و گفت: یالا این زبونو بخورید. عَرَق از سر و صورت سربازای عِراقی سرازیر شده بود، اونا که حسابی ترسیده بودن، مِنْ مِنْ کُنان می‌گفتند: لا… لا… عَفْوَکَ… یا سَیِّدی! شاهرخ که این حالت رو دید، لقمه را سمت دهان خودِش بُرد و آروم درِ گوش پسر گفت: نترس کله پاچه گوسفنده. سربازان عراقی گریه کنان التماس می‌کردن. بعد هم روی گونی سنگر لَم داد و گفت: اگه حمله کنید، می‌کُشیم و می‌خوریمتون.