🕊🌹🔹
🌹
🔹
#سال_۱۳۹۸_مبارک 🌹🍃🌺🍃🌹
#کتاب_یادت_باشد_داستان عاشقانه و زندگی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#فصل_سوم..
#قسمت_هفتم...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
گفت این گل ها که قابلتو نداره اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیت برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم.
از خدا که پنهان نیست نیت من از رفتن به هیت فقط این بود که حمید دست از سرم بر دارد ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیت خیمه العباس شوم حمید خیلی های دیگر را با همین رفتار و منش هیتی کرده بود.
با هم خودمانی تر شده بودیم دوست داشتیم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیایید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود روز دهم آبان مصادف با میلاد امام هادی دل توی دلم نبود عاقد گفته بود ساعت چهار بعد از ظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانه ما بود هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم وقت زیادی نداشتیم باید زودتر بر می گشتیم تا به قرار محضر برسیم نمی خواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند.
حمید کت داشت برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای همراه شلوار خریدیم چون هوا کم کم داشت سرد می شد ژاکت بافتنی هم خریدیم تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم خیلی دیر شده بود حمید من را به خانه رساند تا من به همراه خانواده ام خودم بیاییم و خودش هم به دنبال پدر و مادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد داشتم با حمید صحبت می کردم غافل از همه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم صدای خنده اش بلند شد و گفت ای ول دست فرمون حال کردی عجب راننده ای هستم برات شوماخری پارک کردم هیچ وقت کم نمی آورد یک جوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد.
پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم خیابان فلسطین محضر خانه ۱۲۵روبروی مسجد محمد رسول الله بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید ولی از او خبری نشد خشکم زده بود این همه آدم آمده بودند ولی اصل کاری آقا داماد نیامده بود جویا که شدم دیدم بله داستان سری قبل باز تکرار شده است آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست تا حمید برسد ساعت از پنج گذشته بود...🌹🍃🌺🍃🌹
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3