🌴 #یازینب...
#کتاب_دختر_شینا🏴 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 #
🏴 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🏴 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🏴 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت ۱۵)🏴 🏴بسم رب الشهدا و الصدیقین🏴 من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم گفتم : یا امام رضا خودت میدانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم خودت هر چه صلاح می دانی جلوی پایم بگذار. هر کاری کردم توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بد جوری فشار می اوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود آمدم و بچه ها را از مادر شوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا همین طور یکدفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد اما هرچه می خواستیم خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: خانم محمدی شما باید زودتر از ما برگردید همدان. هول برم داشت سرم گیچ رفت خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم : چی شده ؟! اتفاقی افتاده؟! زن که فهمید بد جوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده. شروع کرد به معذرت خواهی. واقعا شوکه شده بودم به پت پت افتادم و پرسیدم: مادرم طوری شده؟ بلایی سر بچه ها آمده؟ نکند شوهرم... زن دستم را گرفت و گفت: نه خانم محمدی طوری نشده. اتفاقا حاج آقا خودشان تماس گرفتند و گفتند قرار است توی همین هفته مشرف شوند مکه خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت آب را که خوردم کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود آن وقت ها پیکان جزو بهترین ماشین ها بود با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سرکوچه که رسیدیم دیدیم جلوی در آب و جارو شده صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالم آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت روی بالکن فرش پهن کردن بود و حیاط را شسته بود باغچه آب اشی شده و بوی گل در آمده بود. سماوری گذاشته بودگوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند توی بغلم نشستند صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: می گویند زن بلاست الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد. زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم کارهایش درست شد و به مکه مشرف شد موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: بی انصاف لا اقل این یک جا مرا با خودت ببر. گفت: غصه نخور تو هم می روی انگار قسمت ما نیست با هم باشیم. رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید تا آمد و مهمانی هایش را داد ده روز هم گذشت هر چه روزها می گذشت بی تاب تر می شد می گفت دیگر دارم دیوانه می شدم پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم نمی دانم در چه وضعیتی هستند باید زودتر بروم. بالاخره رفت می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی دو روز پیش ما بود و بر می گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخی که به مرخصی آمد گفتم: صمد این بار دیگر باید باشی به قول خودت این آخری است ها. قول داد اما تا آن روز که ماه آخر باری دارم بود نیامد. ...🏴 🏴اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🏴 ...‌ ...🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3