بی بی جانم ..
خواستگار برات اومده پسر جعفر طیار .
(خواستگار زیاد داشت به هیچکس جواب بله نمی گفت) ، پسر جعفر اومد عبدالله بن جعفر اجازه میدی بابا باهاش حرف بزنم ، اون ور پرده زینب با عظمت نشسته پسر عمو شنیدم اومدی برای خواستگاری میدونی سخته زندگی کردن با من گفت هر چی باشه ، گفت هر چی تو بخوای همون گفت اولین حرفم قبل از مهریه و دیگر وسایل بدون هرجا حسینم بره من باید دنبالش برم ..
امیرالمومنین داره گوش میده ، شروع کرد گریه کردن ،عبدالله من بدون حسین نمیتونم زندگی کنم ..
شب عروسی شد ، ام سلمه میگه فردایِ عروسی رفتم خدمتِ بی بی حضرت زینب دیدم داره گریه میکنه ..
بی بی جان چیزی شده ؟ گفت یه روزِ من حسین و ندیدم ..
ام سلمه میگه اومدم خونۀ حسین دیدم آقا نشسته داره گریه میکنه ..😭