#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
#سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل ششم..( قسمت سوم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#آمبولانس
توی خط بودم سید تماس گرفت و پرسید: شاهرخ هست؟ گفتم:نه.
سید ادامه داد: ده نفر نیروی جدید از تهران آمده. فرستادم پیش شما الان می رسند درباره نحوه نبرد و دیگر مسائل این ها را توجیه کن.
چند دقیقه بعد رسیدند یک ساعتی برایشان صحبت کردم و درباره کارهای مان توضیح دادم بعد گفتم لباس های شما رنگی است اولین کاری که می کنید این است که لباس خاکی بپوشید تا دشمن شما را تشخیص ندهد بعد هم کمی صحبت کردم ورفتم داخل سنگر.
چند دقیقه بعد یکی از بچه ها آمد و گفت: ببین این نیروهای جدید چی کار می کنن!
آمدم بیرون همه آن ده نفر وسط دشت و جلوی دین دشمن ایستاده بودند یک بیل را هم در زمین فرو کرده بودند بعد هر کدام چاقوی خودش را دست گرفته بود و به سمت دسته بیل پرت می کرد.
جای شاهرخ خالی بود زبان این افراد را خوب می فهمید می دانست چطور برخورد کند از اینها بدتر را آدم کرده بود مسابقه راه انداخته بودند هر چه داد زدم بیایید تو سنگر الان شما رو می زنن بی فایده بود با سید تماس گرفتم و ماجرا را گفتم در جواب گفت: توی این ها یکی هست که همه از او حساب می برن گنده لات این هاست قد و هیکلش از همه درشت تره صداش کن بیاد پشت گوشی.
رفتم و صدایش کردم خیلی بی تفاوت گفت ما فعلا کار داریم باید روی این ها رو کم کنم به اقا سید بگو اگر می خواد خودش بیاد اینجا.
نمی دانستم چه کار کنم هر کاری کردم نتوانستم آن ها را به داخل سنگر بیاورم. یک دفعه صدای صوت خمپاره آمد محل انفجار دورتر از ما بود اما یک ترکش ریز به شکم همان آقا اصابت کرد.
با فریاد من همه آن ها ترسیدند و رفتند داخل سنگر با خودم گفتم: باید این اقا رو بفرستیم عقب.
به یکی از بچه ها گفتم: برو سریع از پشت سنگر آمبولانس رو بیار.
آمبولانس قبلا خراب شده بود اما قابل استفاده بود هر چه آن اقا می گفت: بابا من حالم خوبه هیچی نیست اما من می گفتم تو مجروح شدی باید بری بیمارستان.
نفر دیگر از بچه ها کنارش نشستیم. ماشین حرکت کرد چند دقیقه بعد یک دفعه داد زد: آی کمرم داره می سوز می خوام پیاده شم اما ما دو نفر برای اینکه فرار نکند محکم او را گرفته بودم نمی گذاشتیم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: این درد تو به خاطر ترکشه الان داره می ره سمت نخاع اصلا تکون نخور.
اون بیچاره هم ترسید و حرفی نزد چند دقیقه بعد داخل ماشین بوی گوشت سوخته پیچید راننده گفت: رسیدیم جلوی بیمارستان.
جوان یک دفعه از جا پرید و رفت بیرون با تعجب دیدم روی کمرش چهار سوراخ ایجاد شده و غرق خون است به کف ماشین که نگاه کردم دیدم لوله اگزوز به کف پوسیده ماشین چسبیده و هر چهار پیچ آن خونی است.به راننده گفتم: تا این بابا برنگشته سریع فرار کن.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴
#لبیک_یازینب...🌴~~---