🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_مسافر_ملکوت🌹🕊 #خاطرات : شهید علی عباس حسین پور 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : شهید علی عباس حسین پور 🌹🍃 فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین اوایل زمستان ۱۳۶۴ بود بیشتر برادرها در جبهه بودند آن هم در مناطق متفاوت علی عباس در این سال ها هر بار از یک یگان به جبهه اعزام شد یک بار با تیپ ۵۷ ابوالفضل( علیه السلام) یک بار لشکر ۷ولیعصر و ... در این سال ها یک بار از طرف لشکر ۵ نصر خراسان به منطقه رفته بود تا اینکه در یک روز زمستانی از مشهد تماس گرفت و گفت که دوباره عازم جبهه است او با بسیجیان مشهد اعزام شد اما در مسیر خرم آباد پیاده شد تا سری به خانواده بزند آن زمان من فرمانده نجف بود و در محل کارم حضور داشتم با دوست صمیمی اش اسد بیرانوند به محل کار من آمد لباس نظامی تنش بود یک دفعه دیدم وارد اتاق شد و به حالت نظامی پاهایش را به چسباند و به من سلام نظامی داد. خیلی خوشحال شدم برادر عزیزم را بعد از مدت ها می دیدم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم ساعتی آنجا ماند و بعد به خانه برگشت من تا صبح نتوانستم به خانه بروم صبح با خوشحالی رفتم تا برادرم را ببینم اما علی عباس نبود از برادر کوچکم پرسیدم پس علی عباس کو گفت صبح با دوستش رفتند جبهه من فکر کردم تا چند روز می ماند نمی دانستم که می خواهد برگردد خیلی نگرانش شدم هر چند حالات برادرم همیشه عرفانی و ملکوتی بود اما روحیات او در این ماه های آخر با گذشته تفاوت داشت این اواخر خیلی منظم و زیبا تر از قبل شده بود از عطر شیبر استفاده می کرد برادر کوچکم می گفت علی عباس شب آخر با همه دوستان و خانواده خداحافظی کرد پدر با گلایه به او گفت تو دانشگاه می روی و سر از جبهه در می آوری به این خاطر پدر کمی دلخور بود این بار اخر می خواست از دل پدر آورد و رضایت پدر را جلب کند احساس خودش این بود که به خاطر نارضایتی پدر است که هنوز شهید نشده صبح وقتی می خواست به منطقه برود لحظه خداحافظی با پدر شوخی کرد بعد خیلی جدی گفت من این چند بار که جبهه رفتم لیاقت نداشتم شهید بشوم احساس می کنم شما راضی به شهادت من نیستی پدر هم بغضش را فرو برد و گفت من از تو راضی ام. پدرم با دست های خودش پشت سر او آب ریخت و از او خداحافظی کرد علی عباس هم از شوق سر ازپا نمی شناخت گویی بزرگ ترین مشکلش برطرف شده لذا تا سر خیابان را دوید وقتی این حرف ها را شنیدم خیلی نگران شدم احساس اینکه دیگر برادرم را نمی بینم مرا آزار می داد چند روز بعد تلگرافی از علی عباس آمد که خبر از سلامتی او داشت اما نمی دانستم در کدام واحد است و چه فعالیتی را در جبهه انجام می دهد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ... 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---