🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ۱۲_ساله🌹🕊 : 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین یکی ازرزمنده ها می گفت: رضا در جبهه قوطی کنسروها را جمع می کرد و به دم گربه هامی بست و در کوه رها می کرد و می گفت سنگر بگیرید وقتی گربه ها می دویدند صدای قوطی ها در کوه می پیچید و دشمن فکر می کرد رزمنده های ایرانی هستند. کوه ها را به رگبار می بستند و زمانی که به رضا می گفتیم چرا این کار را انجام می دهی می گفت برای اینکه مهمات آن ها هدر برود. از ترس این که مبادا ما یا سپاه مانع حضور مجدد رضا در جبهه شویم قبل از اینکه برای مرخصی برگردد پیشاپیش برگه رضایت نامه حضور مجددش در جبهه را برای ما ارسال می کرد. من هم برای اینکه بچه ام ناراحت نشود، چون رضا آرزوی شهادت داشت فورا برگه رضایت نامه را امضا کردم بعد برایش ارسال میک ردم هر وقت هم که برای من نامه می فرستاد می نوشت دیدار ما به کربلا. سه ماه از رفتنش به جبهه می گذشت که برای مرخصی با همان لباس رزمش آمد لباس رزمش در تنش خنده دار بود با اینکه شلوارش راگتر کرده بود پارچه شلوارش گشاد و بلند بود پیراهنش گشاد بود همه کارهایش را در آن مدت کوتاه مرخصی انجام دادم. لباس هایش را شستم. شلوارش را کوتاه کردم پیراهنش را تنگ رکدم اما برای اورکتش نتوانستم کاری کنم. اورکت در تنش مثل پالتو می ایستاد آستینش را سه تا چهار تا می زد تا دستش بیرون بیاید آخر رضا جثه ریزی داشت. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---