🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 ۱۲_ساله🌹🕊 : 🌷🕊 فصل سوم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین از جبهه عکسی برایم فرستاده بودکه چکمه های گلی در پایش بود. گفتم: مامان! تو که به نظافت و تمیزی خیلی اهمیت می دادی. چکمه ات تا بالا گلی بود. چرا اینقدر شلخته شده بودی؟ خندید و گفت: مامان فکر می کنی من تو کرج دارم قدم می زنم؟ آنجا باران و سرما دارم خاکش نرم است. وقتی آب می خورد مثل قیر به پا می چسبد اگر چکه نپوشم گل کفشم را از پایم در می آورد. تصمیم گرفته بودم اگر رضا موقع تولدش مرخصی آمد. برایش جشن تولد بگیرم. چهارشنبه بود که آمد برایش غذای مورد علاقه اش را پختم. پنجشنبه فردای آن روز، تولد دوازده سالگی رضا بود. دوازده سالش تمام می شد و وارد سیزده سالگی می شد. در آن دوازده سال عمر پسرم، موفق نشده بودم همه جشن تولدهایش را بگیرم، اما با خودم گفتم باید این دفعه سنگ تمام بگذارم. فامیل های نزدیک را دعوت کردیم کیک تولد خریدیم و آخرین جشن تولد عمر رضا را برگزار کردیم همه حرفهایش در آن چند روز مرخصی به جبهه و حال و هوای رزمنده ها خلاصه می شود. چهارشنبه آمد مرخصی. خیلی در کرج نماند. جمعه هم برای با دو به جبهه اعزام شد. مرخصی رضا خیلی طولانی بود. پانزده روز به او مرخصی داده بودند؛ ولی خودش نماند. کلا سه روز پیش ما ماند. گفتم: مامان لا اقل کمی بیشتر بمان. گفت: شما از حال و هوای جبهه خبر ندارید. اون جا دانشگاهه، اینجا برام مثل زندانه و دوست دارم زودتر برگردم. رضا می دانست که این اعزام آخرش است. آمده بود ما را ببیند و خداحافظی آخر را بکند و برود. خیلی چهره اش عوض شده بود. نمی دانم چطور توصیفش کنم زیبا که بود زیباتر شده بود. من احساس می کردم که رضا قد کشیده است. وقتی می خواست خداحافظی کند. خیلی دلم پر شد. چون خیلی مرخصی اش کوتاه بود و بهم الهام شده که دیگر بر نمی گردد. چون دو روز بود که بدنیا آمده بود. من شهادت رضا را در همین سن در بیداری دیده بودم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---