هیثم با تعجب گفت: حتما! بگو. زیتون گفت: باید قول بدی که به هیچ کس نگی! تشکیلات نباید بفهمه. مخصوصا مسعود. وگرنه دیگه نمیتونم کمکت کنم. هیثم: باشه. خیالت راحت. درباره کار و سفارش ایران، دیگه با مسعود هماهنگ نیستم. فقط با حامد. خب حالا بگو ببینم کیه؟ کجاست؟ زیتون: اسمش ابونصر هست. تشکیلات بسیار قوی داره و غول بازار سیاه تسلیحات محسوب میشه. ما فقط باید با اون کار کنیم. خیلی فکر کردم. دیدم تنها راه تامین سفارش ایران از طریق سیستم ابونصر هست. هیثم: نمیشناسم! حتی اسمشم تا حالا نشنیدم. تحویلش... زیتون فورا گفت: خیالت از بابت تحویل جنس راحت باشه. میگیم جایی تحویل میگریم که ما میگیم. اونا مشکل ندارن. به جز خودِ خاک ایران، هر نقطه ای از دنیا که بگی، تحویلش کمتر از هفتاد و دوساعت طول میکشه. هیثم: اوووف ... تا این حد؟ زیتون: آره. پس میرم تو نخش تا پیداش کنم. تو همه مدارک و پولی که لازم داری جا به جا کن به یه حساب امن تا خبرت کنم. 🔺 تهران-بیمارستان لبافی نژاد محمد و خانمش روبروی تیم پزشکی نشسته بودند. قیافه دکترها حاکی از خبرهای خوب و خوش نبود. خیلی جدی و ساکت بودند و به چهره محمد و خانمش نگاه نمیکردند. تا اینکه مسئول تیم پزشکی گفت: خوش آمدید. میدونم که این چند روز خیلی اذیت شدید و روحیه و اعصاب براتون نمونده. ولی بالاخره باید با حقایق روبرو شد و پذیرفت. خانم دکتر ملکی لطفا اسلاید عکس های دختر کوچولومون رو بذارید! خانم دکتر ملکی هم گذاشت و دکتر شروع به توضیحات علمی کرد. خانم محمد که لحظه به لحظه داشت نفسش تندتر میشد، حرفاشون قطع کرد و با بی قراری گفت: خانم چی دارین میگین؟ ما نمیفهمیم. روون بگید متوجه بشیم! مسئول تیم پزشکی گفت: باشه. حق باشماست. حقیقتش دخترخانمتون با یک ویروس خیلی خیلی موزی و فعال مواجه شده که خوراکش سیستم ایمنی و عصبی و مغز آدماست. یک ویروس کمیاب که معمولا با حالت های معمولی منتقل نمیشه. محمد از مکث خانم دکتر استفاده کرد و گفت: ینی دست سازه؟ مسئول تیم پزشکی جواب داد: بله متاسفانه! محمد گفت: ینی هدف گرفته شده؟ دخترم هدف گرفته شده؟ خانم دکتر گفت: ممکنه! ولی ... خب وقتی اینقدر قوی تکثیر شده و فضای مغز و کاسه سر را پر کرده، یه جورایی آره. هدف گرفته شده. محمد با یه حالت خاص و شکننده ای گفت: ینی دخترمو زدند؟ همه تیم پزشکی سرشونو انداختن پایین و حتی خانم دکتر هم دیگه حرفی نزد! زن محمد که داشت زیر چادرش خودشو میکشت! چنگ مینداخت به صورت خودش و سر و صورتشو میکَند! محمد هم فقط نفس میکشید ... نفس عمیق میکشید ... بلکه بتونه بغضش را کنترل کنه و اشکش جلوی اونا نریزه پایین! محمد ... با اندکی لکنت ... پلک زدن ... فرو خوردن اشک و بغض گفت: ینی الان چی میشه؟ تکلیف چیه؟ خانم دکتره گفت: ببخشید ... این لحظه سخت ترین لحظه عمر حرفه ای من و همکارام هست ... چون تا حالا با چنین موردی برخورد نداشتیم ... محمد فورا با تندی گفت: خانم مقدمه چینی نکن ... جواب منو بده... خانم دکتر گفت: هیچ! محمد گفت: ینی چی هیچی؟! خانم دکتره هم بغض کرده بود. دو سه نفر پاشدند و اون جمع را ترک کردند. تحمل این همه غم را نداشتند. فکر کنم خودشون دختر داشتند که اینجوری ... خانم دکتر جواب داد: دیگه به هوش نمیاد. این ویروس داره مغزشو میخوره ... برای یک لحظه دنیا برای محمد و زنش ایستاد! صداها ایستاد ... صدای قلبشون ایستاد ... زمان ایستاد ... محمد به زور لبشو باز کرد و گفت: مغز دختر منو میخوره؟ خانم دکتر هم دیگه اشکش ریخت. سرشو به نشان تایید تکون داد. به زور گفت: حالا بازم خدا کریمه ... بالاخره ما از درگاه خدا... که محمد حرفشو قطع کرد و با خورد شدن به معنی واقعی کلمه گفت: مغز دختر منو داره میخوره؟ مغز یه دخترِ کوچولو و بی گناه؟ نمیفهمید داره چی میگه ... حتی دیگه صدای خودش هم نمیشنید ... تا اینکه یه چیز سیاه از کنارش محکم به زمین افتاد و صدای خیلی بدی داد ... یهو محمد لرزید ... از صدا ترسید ... به خودش اومد ... دید خانمش همونطور با چادر ... محکم از رو صندلی خورد به زمین و بی حرکت ... اما با لرزش های کوچیک ... و صدای نفس خیلی وحشتناک ... رو زمین افتاده ...😱 و چند تا پرستار و دکتر دارن به طرفش میدون و سر و صورت خونیش...😔😭 ادامه دارد... ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ‌‌╭┅∪∪─────┅╮ فرشتہ‌ها؁‌چادر؁ ╰┅───────┅╯