🌷چند داستان 🔻آفتابِ سعادت بانضمام چند داستان کوتاه دیگر از متون فاخر قدما و ادب نویسان پارسی گوی 🔻آورده اند که میانِ دو شخص عداوتی سخت افتاده بود و مخاصمتی شدید رفته و یکی از ناجوانمردی و ناپاکیِ آن دیگر می ترسید و پیوسته از این سبب حزین و درین حادثه غمگین می بود تا یک شب در خواب دید که گوینده ای با او گفت: هر روز در یک رکعت از دو رکعت بامداد سوره ی «اَلَمْ تَرَ کیف فَعَلَ رَبُّکَ باصحاب الفیل» بر خوان. آن شخص حکایت کرد که بر خواندن این سوره مواظبت نمودم، هنوز یک ماه نگذشته بود که آفتابِ سعادت از برج طالعِ من مشرق گشت و آن دشمن، چون سایه، صورتِ بی جان شد و یک ذره از آن غم بر دل من نماند و تا امروز هم چنان بدان وظیفه مداومت می نماید. 🔻امید به خدا یکی از نیکمردان که به بدِ ایام مبتلا بود و از جور روزگار در عنا، روزی می رفت و به طریقِ تمثیل این بیت از سرِ ضجرت (ناراحتی) و غایتِ حیرت بر زبان می راند: چون رود بر مراد دشمن کار مرگ بهتر ز زیستن باشد هر که چون جامه ی خلق شد خوار بهترین جامه اش کفن باشد چون این سخن بر زبان راند، آواز هاتفی شنید که می گفت: مشو ز لطفِ خدا و خلاص او نومید به هیچ وجه اگر چند سخت درمانی اگر شوی متفکر تو در الم نشرح تو را ز درد و الم کی بود پریشانی؟ 🔻نعمت در بیماری «حسن بن سهل» رنجور بود. چون شفا یافت، مردمان به تهنیت به نزدیک او شدند. چون هر یک از سخن خود فارغ شدند، حسن گفت: در علل و بیماری، نعمت هاست؛ نباید که عاقل از آن غافل باشد و به اسرار آن جاهل. و از جمله ی آن پاک گردانیدن تن است از گناه و کسبِ ثوابِ صبر و بیداری از غفلت ها که بیشتر مردمان بدان مغرور گردند و هم چنین یادآوری نعمتِ صحّت و شناختِ قدرِ آن و باعث شدن بر توبه و اصرار بر صدقه و پس از آن که چندین فواید از بیماری حاصل آید، آن چه در قضا و قدرِ باری تعالی محکوم و مقدّر باشد از موت و حیات خود نباشد. 🔻رحمت خدا حکایت کنند که زنی در بیابانی زندگی می کرد. سرما آمد و زراعتِ او را باطل گردانید و آن سببِ معاش او بود. مردمان او را در آن مصیبت، تعزیت می دادند و به صبر دعوت می کردند. او در این میان دست به قبله ی دعا برداشت و روی به آسمان کرد و دعایی بگفت: خداوندا! امیدوار به رحمتِ توام. تو قادری در عوض دادن آن چه تلف شد. ای خدا! روزیِ ما بر توست و امید ما به توست. هنوز از آن موضع فراتر نشده بود که مردی بزرگ از اصحاب دنیا بدان موضع رسید. آن حال با او حکایت کردند. در حال پانصد دینار زر بدان زن بخشید و خدای تعالی در نزدیک ترین حالتی دعای او را اجابت کرد و فرجِ قریب ارزانی داشت. 🔻صبر و بردباری عبداللّه بن سلیمان در وقتِ وزارتِ خویش حکایت کرد که پدرم سلیمان گفت: در آن وقت که در حبس محمدبن عبدالملک بودم در ایامِ خلافتِ الواثق باللّه یک روز بامداد برخاستم غمناک تر از هر وقتی و نومیدتر از هر روزی که رقعه ای بر من دادند که برادرم نوشته بود و این قطعه در وی مکتوب: به گاهِ حادثه هر چند سهمناک بود اگر صبور نباشی تو از که صبر آید؟ اگر چه بسته شود کار، ناامید مشو که آن که بست همو زود باز بگشاید من آن رقعه را به فال نیک گرفتم و قوّتی در من پدید آمد و امیدوار گشتم و این دو بیت نوشتم: اگر چه محنتِ من دیرتر کشید، فرج عجب مدار که هر چند زودتر برسد مگر نگویم آنچِ از خدا امیدِ من است وثوق هست که بی بوک و بی مگر برسد و خدای تعالی چنان ساخت که آن شب نمازِ خفتن در خانه ی خویش گزاردم و خدای تعالی هم در روز، مرا از آن محنتْ فرج ارزانی داشت. و سبب آن که آن رقعه ای را که به برادر نوشته بودم، صاحب خبران بر واثق باللّه عرضه داشتند. در حال به آزادیِ من فرمان داد و گفت: روا ندارم که در حبسِ من، بر امیدِ فرج کسی بمیرد. 🔻واسطه ی رهایی آورده اند که چون ابوجعفر، منصور اسماعیل را بگرفت و فرمود که او را محبوس کنند، در راهِ زندان بر دیواری بگذشت بر آن جا دید نوشته: «یا وَلِیّی فی نِعْمَتی وَ صاحِبی فی وَحْدَتی وَعُدَّتی فی کُرْبَتی» ای مولای من در نعمت و ای رفیق من در تنهایی و ای سرمایه ی من در سختی. آن را یاد گرفت و می خواند. در مدتِ نزدیک از آن حبس خلاص یافت و حکایت کرد که بار دیگر بر آن موضع می گذشتم و آن مکتوب را ندیدم و اثری از آن نبود. معلوم شد که آن تلقینِ ربّانی بوده است که سببِ فرج و واسطه ی رهایشِ من شد. 🔻دعای حضرت «ولید بن عبدالملک» در روزگارِ خلافتِ خویش به حاکم مدینه بنوشت که «حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب» که محبوس است، از حبس بیرون آرد و در مسجد رسول صلی الله علیه و آله بفرماید تا پانصد تازیانه بزنند. حسن را از حبس بیرون بردند و به مسجد حاضر کردند و مردمان جمع شدند. حاکم بر منبر شد تا فرمانِ ولید برخواند، بعد از آن فرود آید و بفرماید تا آن حکم بر سلاله ی نبوت برانند.