ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_73 دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دستش گرفتم و به سمت خودم کشوندم،که با یه حرکت از جا بلند شد.. _محمد کو؟ _رفته پایین...بیا بریم.. چیزی نگفت و پشت سره من از اتوبوس پیاده شد.. تقریبا همه بچه ها پیاده شده بودن و محمد هم انگار حرفش با آقای رسولی تموم شد که اومد سمت ما... _امیر...آقای رسولی میگه باید بریم وسایل رو از یه پایگاه دیگه بیاریم.. جواد که کنارم داشت به خودش میومد گفت _یعنی اینجا هیچی نداره؟ محمد سری به طرفین تکون داد... به دورو برم نگاه کردم. قرار بود همگی بیایم قرارگاهی که برامون حاضر کرده بودن. اول هاش فکر میکردم که هتلی جایی میریم که خب محمد بهم گفت خوده بسیج یه پایگاه اقامتی داره... اینجا یکم شبیه شهرک های نظامی بود و هیجان موندن تو اینجا رو برام بیشتر میکرد... _امیر چیکار میکنی با من میای یا نه؟ _اره بابا...فقط وسایل هارو بزاریم.. _منم میام _تو بیا برو یه آب به دست و صورتت بزن،بعد بیا بریم... رو کردم سمت محمد و گفتم _خب من و جواد میریم وسیله هارو بزاریم،تو باش اینجا برمیگردیم با جواد از جوب خیابون رد شدیم و قدم اول رو برنداشته محمد گفت _امیر....این و هم بگیر دست من نمونه شر بشه... نگاهی به پاوربانک تو دستش انداختم و گفتم _حالا پیشت باشه برگشتم میگیرم ازت... _نه قربونت...مگه نگفتی صاحبش حال خوشی نداره و فلان؟بیا پیش خودت باشه بعدا نیای یقه من رو بگیری... با خنده دست دراز کردم و خواستم ازش بگیرم که نفهمیدم چجوری دستم به دست محمد نرسید و پاور از دستش لیز خورد و افتاد تو جوب...! _عهههه بگیرش محمد..! _وای! جواد که کنارم وایساده بود اومد و هر سه تامون شاهد هم مسیر شدن جسم مشکی مکعبی با جریان آب بودیم تا اینکه به چیزی گیر کرد... سریع رفتم و از آب کشیدمش بیرون.. _خراب شده؟ _نمیدونم....بزار ببینم روشن میشه یا نه! تو دلم خدا خدا میکردم بلایی سرش نیومده باشه،وگرنه ریحانه تا خوده تهران بیچاره‌ام میکرد... وای ریحانه... چشم هام تو چشم های عصبیش قفل شد و با دست تهدید وار چیزی رو گفت و رفت... _امیر اینکه روشن نمیشه! پاور رو از دست محمد گرفتم و با تشر گفتم _خب اخه ادمِ حسابی نمیشد دستت بمونه؟من الان جواب این دختر رو چی بدم؟... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste