ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_131 با شوک به صورت مامان زل زدم و ناخودآگاه خندیدم... اخه چی داشت فکر میکرد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ مو هام رو شونه کردم و با کش بستمشون. لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. از بالا نگاهی کردم که دیدم امیر نیستش... حدس زدم هنوز خواب باشه رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن رفتم تو رو تخت خوابیده بود و پتو رو به خودش پیچیده بود. با خنده اروم در رو بستم و رفتم کنارش وایسادم. دلم میخواست یکم اذیتش کنم ولی نمیدونستم چیکار کنم... نگاهی به دور و بر انداختم که منگوله های چفیه اویزون،پشت درش فکر تو سرم انداخت. اروم رفتم و اون رو برداشتم.. پاورچین کنار تختش ایستادم و یکی از منگوله ها رو برداشتم. کنار گوشش گرفتم که کلافه دستی به گوشش زد. خنده‌ای کردم و دوباره کارم رو تکرار کردم که یهو بالشت محکم خورد تو سرم و خوردم زمین... طلبکار نگاش کردم که دیدم با شیطنت زل زده به من _چیه فکر کردی نمیفهمم اومدی اذیت کنی _خیلی بدی اینجوری زدی _نوش جونت باشه _واقعا که این به منگوله بود اون یه بالشت بزرگ _خب که چی؟ سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم... از کنار میزش توپ فوتبالش رو برداشتم و محکم پرت کردم سمتش که آخی گفت... _نوش جون تو هم باشه _ریحانه دستم بهت برسه خودت میدونی _وای که چقدر ترسیدم با خنده موهاش رو به عقب کشید و نگام کرد. انگار تازه متوجه صدا ها بود که گفت _باز چیشده سره صبحی _مثل همیشه دعواهای مامان با باباس... _وای خدایاا اومدم برم سمت در که گوشه لباسم رو گرفت و چون اینکار رو یهو انجام داد تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم لبه تخت... _امیررر _به خدا از قصد نبود _پام درد گرفت _به جون خودم میخواستم یه چیزی بهت بگم بی محل بهش چشم غره‌ای رفتم که از نگاهش فهمیدم واقعا قصدی نبوده _نمیشه مثه آدم حرف بزنی؟ _میخواستم بگم یه جوری بپیچون من برم بیرون _تازه برگشتیم که... _باشه من نمیتونم خونه بمونم وگرنه مامان رو که میشناسی راست می‌گفت. دنبال بهونه بود تا به یکی گیر بده مخصوصا با بحث دیشب _ولی آخه فکر کردم خانوادگی جمع میشیم امروز _خانوادگی؟ ریحانه چخبر؟ _باشه بابا... از جا بلند شدم و به سمت در رفتم که گوشی امیر زنگ خورد و با دیدن صفحه گوشی ابروهاش رفت تو هم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste