꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_32
کنار قفسه ها ایستادیم و چشم دوختم به کتاب های روبروم.
دلارام گوشه آستینم رو گرفت و گفت
_خب بگو دنبال چی میگردی...
پوفی از سر کلافگی کشیدم و رو کردم بهش
_وای خُلَم کردی دلارام!....یه دقیقه اروم بگیر
_خب اخه اینجا چیزی نداره که به درد من و تو بخوره...
حوصله حرف زدنش رو دیگه نداشتم و بهش گفتم
_دلارام برو از اون خانم بپرس رمان های عاشقانش کجاست....یکم سرت رو اونور گرم کن تا من کارم رو تموم کنم
با حرص نگام کرد و در حالی که پاهاش رو محکم به زمین میکوبید،ازم دور شد...
نفس راحتی کشیدم و با آسودگی بیشتری دنبال کتاب مورد نظرم میگشتم...
میخواستم بیشتر درمورد زندگی امام حسین و خواهرش بدونم..
مطالب اینترنت بنظرم محدود بودن به چیزی که کاربرا توش مینوشتن...
بعد از نیم ساعت گشتن و جستجو کردن،شیش تا کتاب برداشتن و به سمت صندوق رفتم..
کتاب ها رو گذاشتم رو میز و نگاهی به اطراف انداختم که چشمم رفت سمت گوشه ای که دلارام داشت با تلفن حرف میزد...
دستی براش تکون دادم که دستش رو به معنی اینکه صبر کنم بالا برد.
برگشتم سمت صندوق و کتاب هارو حساب کردم و گذاشتمشون تو ماشین...
سوار شدم که بعد چند دقیقه دلارام سوار شد
_بالاخره پیدا کردی چیزی که من رو به خاطرش کشوندن اینجا؟
با خنده نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم
_خب پس حالا برو سمت خونه خالم اینا...
با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم
_خونه خالت چرا؟
_چمیدونم،باز مامان رفته اونجا به منم گفت برم پیششون...
باشه ای گفتم و حرکت کردم...
تو دلم شوق عجیبی برای خوندن اون کتاب ها داشتم.
دوست داشتم سریع برسم خونه و فارغ از همه چی فقط مشغول مطالعه کتاب ها بشم..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste