ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_34 "۲۰ روز بعد..." رفتم تو اتاقی که جواد بود. با تقه ای،در رو باز کردم... _ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ کلید انداختم تو قفل و در رو باز کردم... مامان جلو تلویزیون نشسته بود که با دیدنم گفت _چه عجب!...امروز زود اومدی خونه.. سلامی دادم که دوباره حواسش رو داد به فیلم در حال پخش.. پرسیدم _بابا نیومده؟ _یه جا کار داشت،یک ساعت دیگه میاد اهانی گفتم و رفتم بالا.. تقه ای به در ریحانه زدم که صداش اومد _بیا تو... با دیدنم لبخندی دندون نمایی زد و کتاب تو دستش رو کنارش گذاشت... _سلامممم... لبخندی زدم و جواب سلامش رو دادم. رفتم جلو و بغلش کردم که من رو کنار خودش رو تخت نشوند... _چخبرا؟...کجا بودی؟ _رفته بودم بسیج... سری تکون داد و چیزی نگفت... صدام رو صاف کردم و گفتم _چیزه....ریحانه!؟...بیکاری؟ ابرویی بالا انداخت و گفت _منظورت از اینکه بیکارم چیه؟... آب گلوم رو قورت دادم و اومدم حرف بزنم که پرید وسطش و گفت _باز چیکار کردی که کمک میخوای! نیشم رو باز کردم و گفتم _یعنی عاشقتم که سریع میفهمی...فقط اینبار من خرابی نرسوندم... _چی شده؟ پوشه تو دستم رو نشونش دادم و گفتم _اینا لیست کسانی هست که هفته دیگه با کاروان میخوان برن مشهد... _خب!... _خب که....دو تا از این بنده خداها شماره شناسنامه هاشون باهم جابه جا شده...هرچی گشتیم نتونستیم بفهمیم اون دو نفر کیا بودن!... _از من چی میخوای؟... اروم دستش رو گرفتم و تو چشم هاش زل زدم و گفتم _ریحانه....میشه تو پیدا کنی؟ دستش رو از تو دستم بیرون کشید و عین برق گرفته ها از جاش بلند شد و گفت _از بین ۳۰۰ نفر میخوای من دو نفر رو پیدا کنم که مدارکشون باهم جابه‌جا شده؟...حالت خوبه؟....حتما برای فردا هم میخوای!... _دقیقا... _دقیقا و... پوفی کشید و کش موهاش رو محکم تر کرد. اومد کنارم نشست و ورقه هارو گرفت تو دستش. نگاهی بهشون انداخت که گفتم _عزیزم....میدونم که تو میتونی انجامش بدی،وگرنه بهت نمیگفتم که... نیم نگاهی بهم انداخت و گفت _باشه....اما یه یه شرط... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste