꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_35
کلید انداختم تو قفل و در رو باز کردم...
مامان جلو تلویزیون نشسته بود که با دیدنم گفت
_چه عجب!...امروز زود اومدی خونه..
سلامی دادم که دوباره حواسش رو داد به فیلم در حال پخش..
پرسیدم
_بابا نیومده؟
_یه جا کار داشت،یک ساعت دیگه میاد
اهانی گفتم و رفتم بالا..
تقه ای به در ریحانه زدم که صداش اومد
_بیا تو...
با دیدنم لبخندی دندون نمایی زد و کتاب تو دستش رو کنارش گذاشت...
_سلامممم...
لبخندی زدم و جواب سلامش رو دادم.
رفتم جلو و بغلش کردم که من رو کنار خودش رو تخت نشوند...
_چخبرا؟...کجا بودی؟
_رفته بودم بسیج...
سری تکون داد و چیزی نگفت...
صدام رو صاف کردم و گفتم
_چیزه....ریحانه!؟...بیکاری؟
ابرویی بالا انداخت و گفت
_منظورت از اینکه بیکارم چیه؟...
آب گلوم رو قورت دادم و اومدم حرف بزنم که پرید وسطش و گفت
_باز چیکار کردی که کمک میخوای!
نیشم رو باز کردم و گفتم
_یعنی عاشقتم که سریع میفهمی...فقط اینبار من خرابی نرسوندم...
_چی شده؟
پوشه تو دستم رو نشونش دادم و گفتم
_اینا لیست کسانی هست که هفته دیگه با کاروان میخوان برن مشهد...
_خب!...
_خب که....دو تا از این بنده خداها شماره شناسنامه هاشون باهم جابه جا شده...هرچی گشتیم نتونستیم بفهمیم اون دو نفر کیا بودن!...
_از من چی میخوای؟...
اروم دستش رو گرفتم و تو چشم هاش زل زدم و گفتم
_ریحانه....میشه تو پیدا کنی؟
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و عین برق گرفته ها از جاش بلند شد و گفت
_از بین ۳۰۰ نفر میخوای من دو نفر رو پیدا کنم که مدارکشون باهم جابهجا شده؟...حالت خوبه؟....حتما برای فردا هم میخوای!...
_دقیقا...
_دقیقا و...
پوفی کشید و کش موهاش رو محکم تر کرد.
اومد کنارم نشست و ورقه هارو گرفت تو دستش.
نگاهی بهشون انداخت که گفتم
_عزیزم....میدونم که تو میتونی انجامش بدی،وگرنه بهت نمیگفتم که...
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_باشه....اما یه یه شرط...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste