꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_6
چند روزی از شلوغی و اغتشاشات میگذشت و هرروز آمار خسارت ها بیشتر میشد.
محمد بیشتر اوقات روز بیرون بود و منم دانشگاه نمیرفتم و وقتم رو داخل بیمارستان میگذروندم.
دورادور میدونستم امیر هم همراه بقیه میرفت...
بیمارستان که بودم بقیه یه مشت حرف های چرت میزدن و اعصابم رو خورد میکردن...
همراه مهسا رفته بودم برای چکاپ بیمارا
_ ریحانه ببین شوهرت اگه میتونه یه کاری برای داداش من بکنه!
_ داداشت؟ چیشده مگه؟
_ هیچی بابا تنها مشکلش بودن توی یه جای نامناسب بوده
_ یعنی چی؟
_ دیروز سمت پیروزی ریخته بودن بیرون اونم اونجا بوده دیگه گرفتنش
_ به محمد چه ربطی داره؟
_ مگه توی دولت نیست؟ خب بگو بین کاراش کاره این برادر احمق منو هم راه بندازه
هاج و واج نگاهش کردم.
راجبه محمد جدا چی فکر میکرد که اینطور میگفت؟!
حرفامو از توی چشمم خوند که گفت
_ بابا شوهرت حکومتی هست فکر کردم شاید بتونه یه حرکت هایی بزنه
_ کی گفته شوهر مت حکومتیه؟
_ سنگش رو که به سینه میزنه...
_ یعنی چی مهسا منظورت چیه؟
_ هیچی بابا یه کلام بگو نمیتونه کاری کنه
منتظر نشد جوابش رو بدم و سریع از کنارم رد شد...
واقعا از اینکه این حرف هارو میشنیدم عصبانی میشدم و کاری از دستم برنمیومد...
کارم تموم شد و سوار ماشین شدم رفتم به طرف خونه
کلید انداختم داخل در و وارد شدم.
بوی کوکو سبزی تمام خونه رو گرفته بود و با تعجب قدم برداشتم سمت اشپزخونه
محمد بامزه پیش بندی بسته بود به خودش و زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد
نزدیک تر شدم که بشنوم چی میگه:
" منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام "
ابرویی بالا انداختم و با دست زدم رو شونهاش که ترسیده برگشت عقب...
با لبخندی گفتم
_ کجا میخوای بری تنهام بزاری؟
مبهم نگام کرد و تازه به خودش اومده بود که سلام داد و جوابش رو دادم
_ من جایی نمیخوام برم!
_ تو زیره لب میخوندی منم باید برم و فلان...
_ یادش بخیر با سجاد اینو میخوندیم، اون رفت من جاموندم
_ الان که جای خاصی نمیخواید تشریف ببرید؟
_ خیر سرکار خانم
لبخندی زدم و به ماهیتابه خیره شدم
_ چه کرده آقا محمد!
_ اصن یه چیزی درست کردم روحت جلا پیدا کنه..
بلند زدم زیره خنده و گفتم که میرم لباس عوض کنم.
حضورش برام گرمی دل بود و خوشحال از اینکه دارمش...
با ذوق رفتم سره میز که قشنگ چیده بود!
_ خبریه جناب صالحی که اینطور تدارکات دیدید؟
_ خیر خانم حدادی فقط عرض خسته نباشیدی بود خدمتتون
_ همین که هستی خستگیم در میره
_ اون که معلومه! مگه میشه منو ببینی خسته باشی؟
_ خیلی پررویی محمد
_ بشین تا یخ نکرده...
در حال خوردن بودیم که گفت
_ اگر خدا بخواد این جریانات به آخر هفته نمیکشه
_ تو از کجا میدونی؟
_ خیلی نیروها سرکوب شدن
_ همه که داخلی نبودن؟
_ نه بابا منافقین و اونطرفی ها بیشتر دخالت داشتن. اصن اگه اونا نمیومدن وسط این قضیه زودتر تموم میشد
_ مثل همیشه آتیش بیار معرکهان
_ خدا لعنتشون کنه که همش دنبال سرنگونی این نظامن، ولی کور خوندن تا وقتی رهبر سید اولاد پیغمبر هست آب از آب تکون نمیخوره...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste