ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_5 پنهون نمیکنم! واقعا از دستش دلخور بودم و خودش خوب میدونست... ولی خب هیچی
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ چند روزی از شلوغی و اغتشاشات می‌گذشت و هرروز آمار خسارت ها بیشتر می‌شد. محمد بیشتر اوقات روز بیرون بود و منم دانشگاه نمیرفتم و وقتم رو داخل بیمارستان میگذروندم. دورادور میدونستم امیر هم همراه بقیه میرفت... بیمارستان که بودم بقیه یه مشت حرف های چرت میزدن و اعصابم رو خورد میکردن... همراه مهسا رفته بودم برای چکاپ بیمارا _ ریحانه ببین شوهرت اگه میتونه یه کاری برای داداش من بکنه! _ داداشت؟ چیشده مگه؟ _ هیچی بابا تنها مشکلش بودن توی یه جای نامناسب بوده _ یعنی چی؟ _ دیروز سمت پیروزی ریخته بودن بیرون اونم اونجا بوده دیگه گرفتنش _ به محمد چه ربطی داره؟ _ مگه توی دولت نیست؟ خب بگو بین کاراش کاره این برادر احمق منو هم راه بندازه هاج و واج نگاهش کردم. راجبه محمد جدا چی فکر می‌کرد که اینطور میگفت؟! حرفامو از توی چشمم خوند که گفت _ بابا شوهرت حکومتی هست فکر کردم شاید بتونه یه حرکت هایی بزنه _ کی گفته شوهر مت حکومتیه؟ _ سنگش رو که به سینه میزنه... _ یعنی چی مهسا منظورت چیه؟ _ هیچی بابا یه کلام بگو نمیتونه کاری کنه منتظر نشد جوابش رو بدم و سریع از کنارم رد شد... واقعا از اینکه این حرف هارو میشنیدم عصبانی میشدم و کاری از دستم برنمیومد... کارم تموم شد و سوار ماشین شدم رفتم به طرف خونه کلید انداختم داخل در و وارد شدم. بوی کوکو سبزی تمام خونه رو گرفته بود و با تعجب قدم برداشتم سمت اشپزخونه محمد بامزه پیش بندی بسته بود به خودش و زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد نزدیک تر شدم که بشنوم چی میگه: " منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام " ابرویی بالا انداختم و با دست زدم رو شونه‌اش که ترسیده برگشت عقب... با لبخندی گفتم _ کجا میخوای بری تنهام بزاری؟ مبهم نگام کرد و تازه به خودش اومده بود که سلام داد و جوابش رو دادم _ من جایی نمیخوام برم! _ تو زیره لب میخوندی منم باید برم و فلان... _ یادش بخیر با سجاد اینو میخوندیم، اون رفت من جاموندم _ الان که جای خاصی نمیخواید تشریف ببرید؟ _ خیر سرکار خانم لبخندی زدم و به ماهیتابه خیره شدم _ چه کرده آقا محمد! _ اصن یه چیزی درست کردم روحت جلا پیدا کنه.. بلند زدم زیره خنده و گفتم که میرم لباس عوض کنم. حضورش برام گرمی دل بود و خوشحال از اینکه دارمش... با ذوق رفتم سره میز که قشنگ چیده بود! _ خبریه جناب صالحی که اینطور تدارکات دیدید؟ _ خیر خانم حدادی فقط عرض خسته نباشیدی بود خدمتتون _ همین که هستی خستگیم در میره _ اون که معلومه! مگه میشه منو ببینی خسته باشی؟ _ خیلی پررویی محمد _ بشین تا یخ نکرده... در حال خوردن بودیم که گفت _ اگر خدا بخواد این جریانات به آخر هفته نمی‌کشه _ تو از کجا میدونی؟ _ خیلی نیروها سرکوب شدن _ همه که داخلی نبودن؟ _ نه بابا منافقین و اونطرفی ها بیشتر دخالت داشتن. اصن اگه اونا نمیومدن وسط این قضیه زودتر تموم میشد _ مثل همیشه آتیش بیار معرکه‌ان _ خدا لعنتشون کنه که همش دنبال سرنگونی این نظامن، ولی کور خوندن تا وقتی رهبر سید اولاد پیغمبر هست آب از آب تکون نمیخوره... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste