꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ببین چقدر طبیعی کشیدم اینو امیر!قشنگ نیست؟ شروع کردم به توصیف منظره که پرید وسط حرفم: مامان زنگ زد بهم گفت چی شده!قربونت برم این چندمین باره که داری سر یه موضوع با مامان اینا بحث میکنی؟ بی توجه به حرف هاش با انگشت اشاره روبرومون رو نشون دادم:ببین مثلا اون ماشین میتونه.... با دستش دستای سردم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند امیر:اینقدر عصبی هستی عزیز دلم؟....ریحانه نگام کن!.. سرم رو بالا گرفتم و تو چشم های قهوه ایش خیره شدم.چشم هایی که وجهه اشتراک بین من و امیر بود. امیر:تو که اخلاق مامان رو میدونی!پس چرا هربار میری بحثی رو وسط میکشی که میدونی تهش به دعوا ختم میشه؟ بغضی که تمام مدت سعی کردم از طریق  دست هام رو کاغذ خالی کنم دوباره برگشتن به گلوم !ایندفعه بزرگتر و قوی تر،جوری که دونه دونه اشک هام سر خوردن اومدن پایین! اروم سرم رو گذاشت رو سینه اش و دستاش رو دورم حلقه کرد.. امیر:اروم باش،عزیز دل داداش!....اروم... با گریه گفتم: به خدا خسته شدم!امیر همش بهم دستور میدن!بابا خیره سرم ۲۳ سالم شده!ولی هنوز عین بچه ۵ ساله ها باهام رفتار میکنن... سرم رو از بغلش بیرون اووردم که سعی کرد موهای بهم ریخته ام رو مرتب کنه.. منم در حالی که اشک هام رو پاک میکردم گفتم:یادته سر انتخاب رشته تو دبیرستان چه بر سرم اووردن؟بعد رسید به دانشگاه!حالا هم بزور میخوان من رو بفرستن خارج! با التماس رو کردم بهش:امیر تورو جون مادر جون کمکم کن!من نمیخوام برم جایی... همینطور که گریه میکردم امیر هم سعی داشت آرومم کنه... امیر:مگه برادرت مرده؟به خدا که نمیزارم جایی بری! _ولی مامان میگه باید برم و بقیه درسم رو اونجا بخونم!باید... امیر:باشه،اروم باش،بزار برم از تو ماشین برات آب بیارم یکم اروم شی!... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste