꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_20
_ مامان من مشکلی ندارم با اون خونه. در ضمن اونجا خوشحال ترم
_ اومدم چند بار اونجا. حالا آقا محمد قصر نشد ولی حداقل یه جایی که آدم بتونه چهارتا دوست و آشنا رو دعوت کنه ازتون توقع میرفت
_ شما هرکسی رو که خواستید دعوت کنید روی چشم بنده جا دارن
_ آدم گاهی باید به فکر ابروش باشه نگه نه؟ در ثانی شما ریحانه خانم اولین بارت نیست که سرخود کاری میکنی
_ مهناز برای امشب بسه، بچه ها بعده هفته ها اومدن چرا اینجوری میکنی؟
_ آخه لازم بود یه چیزایی یادآوری بشه
_ مامان تمومش کن
_ مثلا ریحانه یادته سره لباس عروس خریدن؟ نظر مادرت و پرسیدی اصن؟ یا صرفا چون شیرین خانم پسند کردن کفایت میکرد
دستم یخ کرده بود ولی تموم بدنم از شدت عصبانیت داغ بود و فقط دلم میخواست از اونجا فرار کنم
یکبار نشد مامان با دیدن محمد سکوت کنه و نیش و کنایه نزنه
امیر که تا الان سعی میکرد ساکت باشه صداشو کمی بالا برد
_ مامان میخوای راجبه مرده ها هم حرف بزنیم؟ تمومش کن دیگه
_ شما اونجا نبودی در جریان نیستی نیاز نیست نظر بدی
رو کردم به امیر
_ راس میگه نبودی ولی وایسا برات تعریف کنم مامان چی برام پسندیده بود
_ ریحانه...
_ یه لحظه صبر کن محمد! نمیبینی هرچی میخواد میگه؟
دوباره چشم دوختم به امیر و از جام بلند شدم
_ یه لباس بزرگ که اونقدر روش سنگ دوزی شده بود حتی نمیشد بهش دست بزنی! اینقدر سنگین بود که وقتی تنم کردم نمیتونستم گوشه دامنش رو حتی بالا بزنم! عین این ندید بدید ها فقط صرف چون گرون بود مورده پسنده مامان بودش
_ دختره بیچاره مدل جدیدی بود که از اسپانیا اومده و تو اینطوری رفتار کردی
_ من آخرین مدل لباس رو نمیخوام چه برسه که از اسپانیا هم اومده بود
_ خیله خب همون لباس دراز و سادهای که پوشیده بودی الان قشنگه تو کمدت؟ بهش افتخار میکنی؟
سکوت کردم که پوزخندی زد
_ اهان حواسم نبود اون شب اینقدر احساسات خیرانهات گُل کرده بود که سریع بخشیدیش به خیریه
_ نگهش میداشتم که چی میشد؟
_ با همین سادگیت خودتو بدبخت میکنی
نفسم و عمیق بیرون دادم.
نیم نگاهی به بابا انداختم و داخل چشمام تا میتونستم التماس ریختم
_ مهناز چرا تمومش نمیکنی؟ میخوای یه کاری کنی حتی دخترت دیگه رغبت نکنه یه سر بزنه؟؟
_ حسین جان همین الان هم برای من که اینجا نیومده!
چشم دوخت به محمد و حرفایی که زد باعث شد منو توی جام میخکوب کنه
_ شما اگر خیلی آدم صاف سادهای بودید از عصری ریحانه نمیومد اینجا زیره زبون برادرش و بکشه که ببینه شوهرش چیکارهاس!
محمد نگاه مستقیمی به من انداخت که سرم و انداختم پایین
ای خدا من دیگه غلط بکنم بیام اینجا... اَه..
امیر بلند شد
_ وایسادی حرفای ما رو گوش کردی؟
_ والا اونقدر صداتون بلند بود که ناخواسته هم آدم میشنید، مگه نه حسین؟!
_ آره خب مخصوصا اگه گوشِت رو بچسبونی با در که بهتر میشنوی
امیر در حالیکه سرش و به طرفین تکون میداد گفت
_ واقعا برات متاسفم مامان
_ برای خودتون متاسف باشید با این انتخابای گُل و بلبلتون...
توی تمام این مدت محمد چشم ازم برنداشته بود و فهمیدم از دستم حسابی عصبانیه
باورم نمیشه کاره مامان به جایی رسیده که بین دخترش و دامادش رو شکراب میکنه...
بدتر اینکه از این کارش لذت میبره
حالا به محمد چی بگم من...؟!
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste