꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_40
" نفس مینیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که در خورد اوست
عطایی است هر موی از او بر تنم
چگونه به هر موی شکری کنم؟
ستایش خداوند بخشنده را
که موجود کرد از عدم بنده را
که را قوت وصف احسان اوست؟
که اوصاف مستغرق شأن اوست "
سر از سجاده برداشتم. هنوز باورم نمیشد خدا اولادی نصیبم کرده...
خنده های ریحانه جلوی چشمم بود
چندین بار توی دلم شکرش رو کردم و ممنونش بودم بخاطره حضور همسری مثل ریحانه توی زندگیم
سجادهام رو جمع کردم که با دوتا چایی اومد کنارم
_ اینم خدمت بابا محمد عزیزم
متعجب نگاهش کردم
_ بابا محمد؟
_ آره دیگه پس چی بگه بچم؟
تعجبم به لبخندی تبدیل شد. چند بار براس خودم این کلمه رو مرور کردم
" بابا "
اولین بار بود که احساس میکردم خودم نیستم
چقدر زمان داشت برام سریع میگذشت و من تا به خودم اومدم دیدم پدر شدم!
_ چرا اینجوری بهم خبر رسوندی؟
_ من چمیدونستم جنابعالی تصمیمت برگشته و دیگه فکر رفتن نداری! با خودم گفتم حالا که داره میره به بهونه اسم بچه بهش بفهمونم داره بابا میشه که نقشهام رو خراب کردی
اون عکس کوچیک و از روی میز عسلی برداشتم و بهش خیره شدم
_ قدرت خدارو نگاه کن ریحانه؛ ببین چقدر کوچیک و بامزهاس...
_ بزار بزرگ بشه اونوقت وقتی شیطنت هاش شروع بشه قدرت خدا نمایان تر میشه
جدی برگشتم سمتش
_ یکی کمه بنظرم تو چی میگی؟
چایی پرید تو گلوش و بعده چند تا سرفه گفت
_ وای محمد هنوز همین یکی نیومده تو به فکره بقیهاشی؟؟
_ خب ببین این فسقلی الان به دنیا بیاد تنهاس
_ باشه حالا اون موقع براش تصمیم میگیریم
نمیدونم چی توی صورتم دید که زد زیره خنده
_ چیه؟ واسه چی میخندی اونوقت؟
_ اون شب که عموم اینا حرفش و میزدن چجوری خجالت کشیدی بعد الان نشستی جلوی من حرف از چندتا چندتا بچه میزنی
برای اینکه اذیتش کنم مثل خودش چشم غرهای رفتم که محکم زد به بازوم
_ خجالت نمیکشی ادای مامان بچهات رو درمیاری؟
_ نه! مگه مامان بچم خجالت میکشه که چند روز باهام قهر بود؟
چیزی نگفت و لبخندش رو جمع کرد.
شیرینی تو دستش رو گذاشت داخل سینی
_ نظرت عوض شد؟
_ راجبه چی؟
_ راجبه رفتن، تصمیم گرفتی که بری؟ میدونم فردا باید جواب بدی برای همین میپرسم
_ فعلا میخوام بابت هدیهای که خدا بهم داده خوشحال باشم. هروقت بحث رفتن شد میگم استرس نگیر الکی...
سرش و انداخت پایین
_ میدونستی... من تا قبل اینکه وارده دنیای تو بشم هیچ درکی از این آدما نداشتم. افرادی که خونه و زندگیشون رو ول میکنن و میرن یه جای دیگه کشته میشن. تو بهم یاد دادی درس معرفت رو، تو بهم گفتی وقتی پای ناموس بیاد وسط داستان فرق میکنه، تو بهم گفتی حرف ولی نباید زمین بمونه؛ تو این چیزا رو یاده من دادی ولی...
نفس عمیقی کشید
_ ولی بهم نگفتی یه روزی منم قراره بشم یکی مثل اون خانم هایی که در انتظار شوهرشون میمونن! همه چیز یادم دادی جز اینکه یاد بگیرم یکی مثل اونا باشم...
_چرا بیقراری میکنی؟ عزیزم من که گفتم چیزی قرار نیست بشه
_ یه شهیدی بود همین رو میگفت! میگفتش من میرم برای کمک و سریع برمیگردم میدونی آخرش چی شد؟ یک هفته بعد خبر اومد مجروح شده و یک ماه بعد خبر شهادتش اومد..
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste