꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_41
"ریحانه"
نور مستقیم آفتاب چشمام رو اذیت میکردن و به اجبار بازشون کردم
نگاهی به کنارم انداختم اما محمد رو ندیدم!
آروم صداش زدم: یکبار... دوبار...
از جام بلند شدم و موهام رو جمع کردم
در اتاق و باز کردم ولی چیزی جزء صدای وانتی داخل کوچه صدایی نمیومد
دلهره بدی گرفتم
برگشتم اتاق و از میز کنار تخت گوشی رو برداشتم
سریع شمارهاش و گرفتم
اولین بوق... دومین بوق... سومین بوق...
حالم گرفته شد از اینکه جواب نداد.
هروقت صبح زودتر از من بلند میشد، سفره صبحانهای حاضر میکرد یا نهایت زیره کتری و روشن میزاشت
این مدل رفتنش یعنی با عجله رفته!
نکنه دیشب بهش گفتم میتونی بری، بدو رفته برای اعزام!!!؟؟
سردرگم نشستم رو صندلی آشپزخونه
یه چند دقیقهای توی اون حالت بودم تا اینکه پاشدم برای خودم لقمهای گرفتم
صدای زنگ گوشی توی خونه پیچید
با فکر اینکه محمد باشه پریدم روش و برش داشتم
_ الو سلام مامان ریحانه چطوری خانم؟
_ سلام تویی رها؟
_ وا پس کی میخواستی باشه؟
_ چرا اسمت رو ندیدم فکر کردم یکی دیگهاس
_ باشه حالا فهمیدیم منتظر تماس من نبودی
_ لوس نشو! کارم داشتی؟
_ امروز یکی از بچه ها دفاع داره میای بریم؟
_ افرین! کی هست اون دانشجو نمونه؟
_ حالا یه بنده خدایی میتونی بیای یا نه؟
با چشم گذری به خونه انداختم
_ نه رها حوصله ندارم
_ تو اول صبحی حوصله نداری پس چه زمانی مزاحمتون بشیم؟
_ مسخره بازی در نیار میگم حال ندارم دیگه بیخیال
_ باشه اصن به من چه میخوای بیا میخوای نیا، کاری نداری؟
_ الان قهر کردی مثلا؟
_ خب چیکارت کنم هرچی میخوام تو رو به آرامش دعوت کنم هِی رد میکنی
_ دستت درد نکنه من خیلی وقته به آرامش دعوت شدم
_ باشه من برم الان استاد میاد عصری هم میرم سمت بیمارستان
_ به سلامتی
_ کاری نداری؟
_ نه عزیزم برو خداحافظ
گوشی و انداختم روی کاناپه و کلافه مونده بودم چیکار کنم
در حالت عادی میخواستم یه سر بزنم به زهرا ولی الان فکرم درگیر محمد بود و نمیخواستم کسی چیزی بفهمه
از سکوت خونه رو اووردم به حرف زدن با اون کوچولو نخودی که توی قلبم لونه کرده بود:
میبینی مامان؟! کاره همیشگی باباته!
منو ول میکنه و میره به امان خدا...
البته از حق نگذریم یه جاهایی منو شگفت زده میکنه ولی در کل خوراکش اینجوری رفتن ها و چند ساعت بی خبریه...
اگه به بابای توعه که شب زنگ میزنه میگه تو راه مرز هستم بدی خوبی دیدی حلال کن!
از حرفی که خودم زدم یه لحظه جا خوردم...
واقعا اینجوریه؟
یه لحظه بغض گلوم رو گرفت...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste