ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_5   از ته راهرو صدای اقاجون می اومد که میگفت: خیلی وقته ندیدمتون بچه ها،از وقت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂   با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازکنم!... اقاجون:میبینی خانم؟میبینی چطوری تو روی من وایمیسته این پسر؟چی کم گذاشتم براش؟چی زیاد بهش دادم که اینقدر وقیح شده؟ از رو تخت اومدم پایین و آروم در رو باز کردم و وارد حال شدم.اقاجون تکیه داده بود به ديوار و مادرجون کنارش گریه میکرد!...رفتم کنارشون نشستم _مادرجون چی شده؟برا چی گریه میکنی؟....کی اینجا بود اقاجون؟ مادرجون:زنگ زدم پدرت اومد اینجا که باهاش حرف بزنیم.. _خدا منو بکشه که به خاطر من اینطور شد!... اقاجون:به خاطر تو نیست دختر!اون پدرت معلوم نیست چه پولی از کجا درمیاره، با کیا نشست و برخاست میکنه که حرمت حالیش نیست.... از اینکه مادرجون اونطور مثل ابر بهار گریه میکرد و اقاجون اون شکلی عصبانی بود خیلی ناراحت شدم... ... بعد از اینکه جو یکم اروم تر شد سرم رو چرخوندم که ساکی آشنا کنار دیوار دیدم!رو کردم به مادرجون و پرسیدم اون چیه؟ مادرجون:دیشب که خوابیده بودی بچم امیر اومد برات لباس اوورده بود دیگه دیدم خوابیدی بیدارت نکردم... _الهی من قربونت بشم دیدی گفتم بابام این روزا به حرف کسی گوش نمیده؟! اقاجون:چقدر به این پسر گفتم مراقب پولی که درمیاری باش!...تحویل بگیر خانم...ما که به پدرمون پادرازی نکرده بودیم شاهد همچین بی حرمتی ار سمت اولادمون شدیم!... .... "نیم ساعت بعد..." بعد از اون تنش که همش به خاطر من بود آقاجون از خونه بیرون رفت و مادر جون هم رفت آشپزخانه تا غذا ظهر رو آماده کنه.منم کنارش ظرف میشستم که صدای زنگ در اومد... رو کردم به مادر جون و گفتم من در رو باز میکنم.از رو صندلی شالم رو انداختم سرم و رفتم حیاط در رو باز کردم. _کیه؟ +منم معصومه... با شنیدن صدای عمه معصومه لبخند دندون نمایی زدم و در رو باز کردم . عمه:وای خداجون ببین کیا رو اینجا میبینم!... در کسری از ثانیه من رو به آغوشش کشوند که خندم گرفته بود و گفتم: سلام عمه خوش اومدی... عمه:نخیر شما خوش اومدی!...نگاه چقدر بزرگ شده پدر سوخته!...امیر خوبه؟ سری تکون دادم که گفت:مامان کجاست؟ _تو آشپزخانه ... عمه:پس بزن بریم... عمه معصومه کوچکترین عضو خانواده ه بود و چند سال پیش ازدواج کرده بود و الان دو تا دختر داشت. از بین عمه هایی که داشتم رابطه ام با عمه معصومه خیلی خوب بود! شلوغ بود و پر جنب و جوش...جوری که از همنشینی باهاش سیر نمیشی!.. چادرش رو اویزون کرد و رفت آشپزخانه و رو کرد به مادرجون: سلام بر ملکه دل ها!... مادرجون با لبخندی برگشت سمتش و بهش سلام کرد. عمه: مامان برا چی نگفتی این وروجک اومده اینجا؟ جدی در عین واحد شیطون گفتم:دست شما درد نکنه حالا شدیم ووروجک؟ لپم رو کشید: وروجک عمه ای پدرسوخته!... مادرجون:دیروز نزدیکای عصر با امیر اومدن،انگار دلش برا مادربزرگش تنگ شده گفته میخواد اینجا بمونه... لبخندی زدم که عمه گفت:خوش به حالت کاش ما هم یکی دلش برامون تنگ میشد!... در حالی که دستکش هارو دستم میکردم گفتم:شما جون بخواه ما سربازتیم... عمه:اوه...اوه،..زبون باز رو ببین!...بچه پررو... خنده ای کردیم و در حالی که عمه تو درست کردن کوفته به مادرجون کمک می‌کرد منم بقیه ظرف هارو شستم. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste