ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سی‌ام چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے خـطوط موا
❤️ بہ صورتت زل میزنم و با اندکے عصبانیت میگویم : چی شده؟ من کاری کردم؟!!! با حالت عجیبے بہ چشمانم خیره میشوے مـردمک سیاه رنگ چشمـهایت میلرزد انگار میخواهےبا تمـام وجودت بغضـت را نگہ دارے اما چہ بغضے نمیدانم... یکباره بغضت میشکند و اشک هایت روی گونہ هایت میریزد و محاسنت را خـیس میکند... با نگرانے جلوتر مے آیم و بہ چهرت نگاه میکنم می پرسم : چیـــشده؟؟؟بگـو خــب... _حامـدو...آوردن... _حامد؟!حامد کیہ؟ _یکے از...رزمنده ها...آوردنش...پیکرشو آوردن... _چــــے؟!!!! _تو بغل من جون داد...جلو چشـماے من شهید شد...دیدمش...دیدمش داشت میخندید... قلبم تیـر میکشد...یاد لکہ ے خونے روے لباست می افتم... چهره ام درهم میرود...امـا فورا تغییر موضع میدهم...نباید ببینے دارم گریہ میکنم...نباید ببینے حالم بدتر از توست زیر لب میگویم : پـس اون لکہ ے خونے... گریہ ات شـدت میگیرد و روے مبل میـنشینے... دسـتت را بین مـوهایت میکشے و سرت را پایین میبرے گریہ هایت تمـام تنم را سسـت میکند دسـتانم میلرزد کنارت می نشینم و گردنت را در آغوش میگیرم دوست دارم دلداری ات دهم اما بغض گلویت صدایم را خفہ ڪرده...میترسم لب بگشایم و صدایم را بشنوے و بشڪنے... من نباید نا امیدت کنم حتے اگر از درون بسوزم... حتے اگر نـخواهم... بہ هر حال من هم ڪنارت شهید میشوم... امـا بہ مـرور...‌! * * * * * * لباس نظامے ات را از کیف در میاورے و بو میکشے... لباس را تنت میکنے...شبیہ بچہ ها بہ حرکاتت نگاه میکنم دکمہ هایشان را یکے یکے میبندے و جلوے آینہ بہ قامتت نگاه میکنی... نزدیڪ تر می آیم و از داخل آینہ به صورتت زل میزنم... با لباس رزم جذبہ اے پیدا میکنے کہ حتے من را هم میترسانے! صـورت سفیدت میان چـشم ها و محاسن مشکے رنگت از آینہ دلم را میلرزاند وقتے بہ آخـرین دکمہ میرسے سرت را بالا مے آورے و از داخل آینہ با لبخنـد بہ چشـم هایم نگاه میکنے و... @YekAsheghaneAheste