🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت شصت و هشتم🌸
داشتم دیونه میشدم
یه ساعت صبر کردم وقتی دیدم بی بی توی اتاقش خوابیده
از اتاق زدم بیرون
رفتم سمت جعبه قرصش ببینم قرص حساسیتی پیدا میکنم یا نه
کل جعبه قرص و زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم
پیراهنی که تو تنم بود و درآوردم شروع کردم به خاروندن تا ساعت ۱۲ شب توی اتاق رژه میرفتمو میخاروندم خودمو
چشمم به آینه افتاد با دیدن صورتم گریه ام گرفت
رفتم سمت اتاق شماره امیر و گرفتم
بلاخره بعد از چند بار تماس گرفتن جواب داد
امیر: بله
با شنیدن صدای امیر زدم زیر گریه
امیر: چی شده آیه
- امیر بیا خونه بی بی دارم میمیرم
امیر: یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده ؟
- تو فقط بیا،بهت میگم
بعد از قطع کردن تماس
تا اومدن امیر ۲۰ دقیقه طول کشید
با صدای زنگ در ،پریدم تو پذیرایی در و باز کردم
امیر بیچاره نفس نفس زنان وارد خونه شد ،شروع کرد به صدا کردنم
از اتاق رفتم بیرون: هیسسسس بی بی خوابه
امیر با دیدنم گفت: چی شده ،چرا این شکلی شدی
- وایی امیر دارم میمیرم ...
امیر: برو لباست و بپوش بریم بیمارستان
منم رفتم تن تن لباسمو پوشیدم سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت بیمارستان
تا برسیم بیمارستان مردمو زنده شدم
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان،یه سرم بهم وصل کردن ولی همچنان خارش داشتم
امیرم بیچاره کنارم بود و نوازشم میکرد تا کمتر احساس خارش کنم تا ساعت ۳ صبح بیمارستان بودیم بعد از تمام شدن سرم ،سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بی بی از اونجایی که کلید خونه رو نداشتیم ،امیر مجبور شد مثل دزدا از دیوار بپره بره بالا درو باز کنه...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱