رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_سیوهفتم
…-لااله الا الله… به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن
اولین بار صدای پسرش رو
شنید از شدت گریه بغلش کرد… من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو
پذیرایی خونشون. بعد یه ربع
مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
-مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان
زهرا: خاله، جان این خانم… این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به
خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده
بود
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه
-دیگه دیگه
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم، دوست داشتم میتونستم
همون دقیقه برم بیرون ولی
فضا خیلی سنگین بود
مادر سید گفت دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی… پسرم از اون روز که اومده
بود یک کلمه با ما حرف نزد،
ولی با دیدن شما حالش عوض شد، معلومه شما با بقیه براش فرق داری…
زهرا: خاله جون حتی با من
-حتی با تو زهرا جان. دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه
چشمم اشک بود یه چشمم
خون، می گفتن حتی جنازش هم بر نمی گرده… باور کرده بودم که پسرم شهید
شده ولی خدا رو شکر که
برگشت
-خدا رو شکر
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝