#پارت۱۰۳
#زهراےشهید🥀
:زهـــرا
حالم گرفتہ بود
محمد رضا از جونم برام عزیز تر بود
داشتم دق میکردم وقتی اشکشو دیدم
از خدا میخوام بهش صبر بده
من،از زندگیم،میگذرم تا به یه چیز بهتر برسم
اون باید داغ منو تاب بیاره،رضا باید بتونه باید درک کنه خدا داره منو میخره باید خوشحال باشه از شهادت من
!زینب:ما..مامان؟
خیلی اروم سرمو برگردوندم و با زینبم مواجه شدم
چشمای پر از اشکش یه دنیا حرف داشت دختر ۱۴سالم تو این چند روز چقدر پیر شده
زیر چشماش گود شده بود بمیرم!یعنی جیزی خورده؟
لب باز کردم:جان...جان مامان
زینب از ته اتاق دویید سمتم
بغلم کرد دردم گرفت ولی نخواستم این لذتو ازش بگیرم
. بسختی دستمو رو سرش گذاشتم
سرشو روگذاشته بود و هق هق میکرد
همه وجودم درد شده بود
زینِب....من-
دخترم!
اروم سرشو بلند کرد
زینب:مامان جـونم
اشکاشو پاک کرد لبخند بی جونی زدم
!زینب:حالت خوبه؟
..بهترم،مامان:)تو خوبی ..پس-
نفس عمیقی کشیدم که احساس کردم پهلوم تیر کشید :ااایی
زینب:مامان مامان چیشد مامان حرف نزن بدتر میشی
.زینب رو خوب میفهمیدم چون اگه مادر منم جای خودم بود دق میکردم
باشه عزی...زم-
نامردا خیلی بد زدنم اصلا کی منو اورد بیمارستان خدا ببخشه گناهاشو هر کی بود چون بعد از لطف خدا و کار اون
تونستم دوباره با خانوادم همکلام شم
... زینب:مامان جان راستش من دیشب یه خوابی دیدم که الان میدونم
چشماش بارونی شد و ادامه داد:شهید میشی
!خواب؟"...چـ....چه خوابی؟-
زینب:مامان یه خانم یه خانم سفید پوش و رعنا بودن البته صورتشونو ندیدم چون غرق نور بودن من فقط یک
لحظه قامتشون رو از دور دیدم
بهم فقط یچیزی گفت←فرزندم زینب منتظر مادرته سالهاست که انتظار میکشه،در نبودش به خدا امید داشته باش
و به من توسل کن }بعدش از چشمم رفت مامان
مامان اما من نمیدونم کی بود که بهش توسل کنم
تو اولاد...فاطمه ای .....اون خانم... زهرای مرضیه"س"... بوده و دخترش خانم... زینب-
تو..... ساداتی و هم.. اسم بانوی.... دمشق
...خون زهرا تو ر..گاته اون..طور که بانو... گفتن عمل کن...
زینب:مامان من میمیرم
سعی کردم،بهش دلداری بدم،بعد از زینب،بقیه رو از پشت شیشه دیدم و خوشحال از اینه یبار دیگه عزیزانمو
میبینم ای کاش کنار بیان،با نبودنم