#معرفی_کتاب🌱📖
مسلخ عشق
'پارھ ای از کتاب' ⇩
غروب غمگینی بود. لحظات جانفرسا به کندی سپری میشد. یک ساعت پیش حمید برای آوردن قابله رفته بود و هنوز هیچ خبری از او نبود. عرق سردی روی پیشانی محمود نشسته بود. مرضیه بیتاب صورتش را و گاهی روی دستهایش را با ناخن میخراشید. فرشته آنقدر جیغ کشیده بود که صدایش به نالهای ممتد و زوزهای بیرمق تبدیل شده بود. درد میکشید و این بچه که چون سنگ کوهی جان او را میستاند، گویی قصد کنده شدن نداشت. فرشته گاهی فریاد میکشید: «ای خدا، مُردم. یکدفعه بکُش راحتم کن.» مرضیه اشک میریخت.
حمید ناباور و خشمگین کفشهای پلاستیکیاش را بر پلههای گلی خانهٔ قابله میکوبید و صدا میزد: «اشرفخانم، تو را به خدا بیا، آجیم هلاک شد.»
نویسنده در این کتاب پاسخ بسیاری از سؤالات مطرح شده در مورد این فرقه نوظهور، عقاید و اهداف آن را با بیانی ساده مطرح کرده است.
نویسندھ⇦مهناز رئوفے