نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_89
برگشتم طرفش:دیگه چیه اقای متقیان؟
در حالی که به دستش اشاره می کرد گفت:خواستم بگم چمدونتون دس ِت
منه...
تازه متوجه شدم که توی یکی از دستاش چمدون سرمه ای من و تو دس ِت
دیگه اش چمدون طوس ِی خودشه...
رفتم طرفش و به چند قدمیش که رسیدم سرمو باال گرفتم و زل زدم تو چشم
های قهوه ای خوش رنگش،انگار اونم
میلی برای برداشتن نگاهش از چشم هام نداشت...دوست داشتم اونقدر
نگاهش کنم که اگه تا اخر عمر ندیدمش سیر
باشم....
چقدر ته ریش جذابش می کرد،چقدر چشم های قهوه ایش گیرا بود...،خدایا
من که توبه کردم....حاال که برگشتم
طرفت،اگه بخشیدیم،اگه قبولم کردی این چشم هارو مال من کن...
طاها:خوش حالم که عوض شدی،خوش حالم که شدی همون طاهایی که
لیاقتشو داری...
1
_خودمم خوش حالم
_میگن ادم ها همدیگر رو تو سفر می شناسند،خیلی خوش حالم که
شناختمت،خوش حالم که اون روز که تو خونه ی
ارسام دیدمت درباره ات قضاوت نکردم...خوش حالم که باعث شدی یه دنیای
جدید رو تجربه کنم،خوش حالم که...
نگاهش رو از چشمام گرفت و چیزی نگفت...
دسته ی چمدونم رو داد دستم و اروم خداحافظی کرد.داشت می رفت که
صداش زدم...
_اقا طاها؟
برگشت طرفم ولی نگاهم نکرد
_به خاطر همه چیز ازتون ممنونم،به خاطر کمک هایی که بهم کردید تا خودم رو پیدا کنم